مدتهاست نمیتونم بنویسم . نوشتن هم انگاری برام سخت شده . هی به انبوه نوشتهها و مجموعه فيلمنامه نماهاي تموم نشده و زندگي نامه نيمة تمامي كه تودستمه نگاه میکنم که روی هم تلنبار شدن و نمیدونم که باهاشون چه کار کنم . مثل بقیهی پروژههای نصفه نیمهیی که همیشه چندتایی ازشون داشتم و دارم.....
دارم فکر میکنم کی فکرش رو میکرد که من یه شب گرم تابستوني با اين حال و هواي خفقان اين مملكت این سر دنیا دلم اونقدر برات تنگ بشه و هوات رو بکنه که اینها رو برای تو بنویسم؟ کی فکرش رو میکرد چه ميدونم شايد هم با اين ديوونگي هاي من همه
دارم فکر میکنم کی فکرش رو میکرد که من یه شب گرم تابستوني با اين حال و هواي خفقان اين مملكت این سر دنیا دلم اونقدر برات تنگ بشه و هوات رو بکنه که اینها رو برای تو بنویسم؟ کی فکرش رو میکرد چه ميدونم شايد هم با اين ديوونگي هاي من همه
روزهای سختی رو دارم این روزها اینجا . دلیلش رو هم خوب میدونی که چیه . میدونم که هم تو و هم بقیه و هم همة همه خیلی ازم دلخورین . میدونم که بهت فشار زیادي اومد این مدت آخر . میدونم دیدن شکستن من براتون قابل باور نبود . دیگه مدتهاست که نمیدونم از من چه تصویر و تصوری توی ذهنت داري
ملغمهی عجیبی شدم . اما فکر میکنم هنوز خلبازیهای خاص خودم رو دارم . شاید هم واسه همینه ديگران من رو درك نميكنند و هيچ دفاعي هم از من نميكنند. هرچند . من نمیدونم که اصلن جایی هم برای دفاع از خودم باقی گذاشتم یا نه؟ مي دونم پرونده انساني من خيلي خيلي سياهه
میدونی . خوشحالم که بزرگ شدم . . آقای مهندس مملکت . مغز متفکر ریاضی فامیل . که ضرب سه رقم در چاهار رقم رو ذهنی حل میکرد و حالا برای یه جمع و تفریق ساده هم نیاز به ماشین حساب دارم
میدونی . شبهای اینجا دلم میخواست که تو هم بودی . دیوونهبازیهای من توی یه نصفه شب گرم و پرغبار تابستوني با اين همه شلوغي رو هیچکی مثل تو درک نمیکنه . و هیچکی هم مثل تو باهاشون حال نمیکنه . این که ساعت ده شب تازه بریم بیرون و خیابونهای تهرون رو بالا و پایین کنیم . اینکه توی خونه بشینیم رو به روی هم و من هیچوقت نیازی نیست حس و حالم رو برای تو توضیح بدم . میفهمی این رو؟
خلاصهی مطلب اینکه دلم برات تنگ شده حسابی . آخ که چهقدر دلم میخواست با تو و سبا و سها پیش هم بودیم الان . حالی میداد یعنیهااااا . با اون كوفتههاي محشري كه درست ميكردي و تو که میزدی زیر آواز و سراومد زمستون ميخوندي. آخ که چهقدر دلم میخواست روزهاي پيريت رو ببينم ولي افسوس........
کی رفتي مادر ؟ حالا میدونم که مسوولیت من باز از همیشه سنگینتره به جاي تو . اینبار نه برای راهنما بودن . بلکه برای همراهی کردن . یه همراه خوب بودن خیلی سختتر از یه راهنمای خوب بودنه . میدونم که مثل همیشه باورم داری من رو . میدونم كه مي دوني که جفتمون یه چیز رو میخوایم . میدونیم که هیچوقت بچههای نمونهیی نبودیم ما . ولی هیچکی هم مثل ما . مثل من و سها و سبا تو رو دوست نداشت باور كن مادر