Wednesday, July 08, 2009

باور كن مادر


مدت‌هاست نمی‌تونم بنویسم . نوشتن هم انگاری برام سخت شده . هی به انبوه نوشته‌ها و مجموعه فيلمنامه نماهاي تموم نشده و زندگي نامه نيمة تمامي كه تودستمه نگاه می‌کنم که روی هم تلنبار شدن و نمی‌دونم که باهاشون چه کار کنم . مثل بقیه‌ی پروژه‌های نصفه نیمه‌یی که همیشه چندتایی ازشون داشتم و دارم.....

دارم فکر می‌کنم کی فکرش رو می‌کرد که من یه شب گرم تابستوني با اين حال و هواي خفقان اين مملكت این سر دنیا دلم اون‌قدر برات تنگ بشه و هوات رو بکنه که این‌ها رو برای تو بنویسم؟ کی فکرش رو می‌کرد چه مي‌دونم شايد هم با اين ديوونگي هاي من همه


روزهای سختی رو دارم این روزها این‌جا . دلیلش رو هم خوب می‌دونی که چیه . می‌دونم که هم تو و هم بقیه و هم همة‌ همه خیلی ازم دل‌خورین . می‌دونم که بهت فشار زیادي اومد این مدت آخر . می‌دونم دیدن شکستن من براتون قابل باور نبود . دیگه مدت‌هاست که نمی‌دونم از من چه تصویر و تصوری توی ذهنت داري
ملغمه‌ی عجیبی شدم . اما فکر می‌کنم هنوز خل‌بازی‌های خاص خودم رو دارم . شاید هم واسه همینه ديگران من رو درك نمي‌كنند و هيچ دفاعي هم از من نمي‌كنند. هرچند . من نمی‌دونم که اصلن جایی هم برای دفاع از خودم باقی گذاشتم یا نه؟ مي دونم پرونده انساني من خيلي خيلي سياهه
می‌دونی . خوش‌حالم که بزرگ شدم . . آقای مهندس مملکت . مغز متفکر ریاضی فامیل . که ضرب سه رقم در چاهار رقم رو ذهنی حل می‌کرد و حالا برای یه جمع و تفریق ساده هم نیاز به ماشین حساب دارم
می‌دونی . شب‌های این‌جا دلم می‌خواست که تو هم بودی . دیوونه‌بازی‌های من توی یه نصفه شب گرم و پرغبار تابستوني با اين همه شلوغي رو هیچ‌کی مثل تو درک نمی‌کنه . و هیچ‌کی هم مثل تو باهاشون حال نمی‌کنه . این که ساعت ده شب تازه بریم بیرون و خیابون‌های تهرون رو بالا و پایین کنیم . این‌که توی خونه بشینیم رو به روی هم و من هیچ‌وقت نیازی نیست حس و حالم رو برای تو توضیح بدم . می‌فهمی این رو؟
خلاصه‌ی مطلب این‌که دلم برات تنگ شده حسابی . آخ که چه‌قدر دلم می‌خواست با تو و سبا و سها پیش هم بودیم الان . حالی می‌داد یعنی‌هااااا . با اون كوفته‌هاي محشري كه درست مي‌كردي و تو که می‌زدی زیر آواز و سراومد زمستون مي‌خوندي. آخ که چه‌قدر دلم می‌خواست روزهاي پيريت رو ببينم ولي افسوس........

کی رفتي مادر ؟ حالا می‌دونم که مسوولیت من باز از همیشه سنگین‌تره به جاي تو . این‌بار نه برای راه‌نما بودن . بل‌که برای هم‌راهی کردن . یه هم‌راه خوب بودن خیلی سخت‌تر از یه راه‌نمای خوب بودنه . می‌دونم که مثل همیشه باورم داری من رو . می‌دونم كه مي دوني که جفتمون یه چیز رو می‌خوایم . می‌دونیم که هیچ‌وقت بچه‌های نمونه‌یی نبودیم ما . ولی هیچ‌کی هم مثل ما . مثل من و سها و سبا تو رو دوست نداشت باور كن مادر

No comments: