Tuesday, October 12, 2010

دومین سال نبود مادر



این روزها رنگشون سیاهه، پاييز كه زيباترين رنگها رو روزي برام داشت حالا تلخ ترين فصلها و روزهاست مهر كه آغاز زندگي بود نويد مرگ رو برام به ارمغان آورد و حال به هر حال اون زمان كه سخت ترين زمانهاي زندگيم بود مي دونستم كه مي گذرند هرچند که نمي خواستم اينگونه بگذرند.. نمیخواستم به نبود عزيزترين عزيزان زندگيم عادت کنم، نمیخواستم این حجم بزرگ مصیبت رو هضم کنم.. حالا در خانه اي نيستم كه همه چيز آن همه چیز، همه چیز ِهمه چیز، خالی ِحضور یه آدم رو یادآوری میکنه..تارهای مشکی موش روی ملحفه های رختخوابش كه نشسته جمع كردم و بوي خوب مادر رو مي دهند، صندلی خالیش سر میز غذا، بشقابها، لیوانها، قاشق ها.. شیشه های عطرهای نیمه. لباسهای تا شده ی توی کمد. کاور پیرهن ها و کت دامنهايي كه چند تاشون رو اين اواخر از اونور آورد و هرگز نپوشيد. رو فرشی های جفت شده ش.. کنترل تلویزیون حتی.. یاد صدای پایی که دیگه نمیپیچه و نزدیک نمیشه که آروم در اتاق رو باز کنه و بگه وقت غذاس.. که مادر آب داد. مادر نان داد.و آموخت كه سارا انار دارد و كوكب خانم زن مهربانيست كه ديگر در زندگي مادي نيست نه! كه فروغ فرخزاد شاعرترين شاعر معاصر ماست و من نمي خوام كه جاي خالي مادر با هیچ چیز پر شه
ولی زمان میگذره.. زمان می گذره و من از اون هر چي مي كاوم در وجودم خوبي ياد مي آورم و افسوس كه اينهمه بزرگي اكنون زير خروارها خاك خوابيده ..مادر حالا كم كم داره رنگش سفيد ميشه و يه هاله نوراني دورش و حکم فرشته ها رو گرفته.. مادر با خدا رحمت کنه ی پشت بند ِاسمش، یه حجم نورانی شده که اينروزها هر چند خودش خيلي موافق اين حرفها نبود و فقط مي گفت ماي گاد من دعاها و آرزوهای خوبم رو ازش میخوام. کسی که از همیشه ش بهم نزدیک تر شده و تبدیل به کسی که همیشه همه جا هست و هر وقت صداش کنی صدات رو می شنوه حتی وقتی تو دلت باهاش حرف میزنی. کسی که تصویرش با یه طرح لبخند واسه همیشه تو ذهنم حک شده و کاش من هم تصويرم همین طور باوقار تو ذهن ها بمونه
شايد شايد در سوگ عزیزی چنین شریف،بلند و بزرگ لبخندی باید اما من مي گريم تلخ تلخ تلخ و نمي توانم اين اشكها را كنترل كنم كه تنهايي تنهايم را هيچ چيز جايگزين نمي شود