Saturday, December 15, 2007


خرم آن روز كز اين منزل ويران بروم راحت جان طلبم وز پي جانان بروم

Sunday, December 09, 2007

كلاس


در كلاسي كه به وسعت يك ضرب است ؛روح من كه به وسعت يك درياست و ديگر وجودم را تاب نداردفرصت اندكش را لحطه به لحظه لمس مي كند و در سوگ لحظه ها و عشقهاي رفته اش هر دم در حال فرو ريختن است روح من در حسرت اميدي است كه سالهاست رفته و باز نخواهد گشت و ذهن من در انتظار اميدي است كه آمدنش سالهاست ناممكن شده و به انتظار جاودانگي پير شده است اميدي كه گويي هرگز وجود نداشته و آن وجود منقلبي كه آمدنش را نويد داده اند نيزبازيچة دست سياهكاراني است كه اوراق را با حيله گيري مخصوص تاريخي شان خدشه دار كرده اند كدام نقطة روشن ؟كدام اوج ؟ كدام سفيدي و نور ؟نه نه نه !!!ياري دهنده اي نيست ! ياري دهنده نيز در اوراق سياه دفتر مدفون شده است شيطان به جهان چيره شده و جهان نيز سياهي را بارور شده است سياهي مطلق سياهي از تيرگي به كبودي مي زند و حتي از ستاره هاي مقوايي شعرهاي شاعران معاصر نيز نمي توان نوري براي آن ايجاد كرد سفيد روحان نيز از وهم و پوچي سراب سفيدي غرق در وحشت و نااميدي گام برميدارندو هر لحظه پيام آور سقوط روح يكي ديگر از آنهاست آري آري ما فرزندان اين زمان و قرن سياهيم قرن تزهاي هرزة فرويد و اطلاعيه هاي روحاني پاپ در قاب طلايي رنگ چشمهايم را مي بندم چشمهايم را مي بندم شايد كلاسي كه حقارتش را فرمولهاي حقير ،حقير تر كرده اند را از ياد برم در آن سوها از پشت اين چشمهاي بسته استادي را مي بينم كه به جاي تدريس فرمولهاي كهنة فاسد عشق را تدريس مي كندو در اين رويا كه از بودن واقعي تر است عشق را مي فهمم و از قالب ضربهاي حقير اين قرن خارج مي شوم آري بگذاريد شما شما كه نوشته هايم را مي خوانيد ديوانه خطابم كنيد چه باك ؟شما كه عشق افلاطوني را نمي فهميدشما كه دوستي را سياه كرده ايد و شما شما كه عشق را فراموش كرده ايدمن از اين ضربهاي حقير رها شده ام و به لحظه هاي روشن آسمان پيوسته ام و اين يگانه حسي است كه بودنم را تكرار مي كند لحظه ها از عشق سرشارند و پروانه ها هنوز هم به گرد شمع مي چرخند پروانه ها ، پروانه ها كه عشق را چون من در سوختن ديده اند و در سوختن ساخته اند عشق را

Friday, December 07, 2007

حوالي كوي عشق


اينك بهر سفر آماده و مهيا

جاده ها در انتظار

نمازها و روزه هاي شكسته اي كه هيچگاه خوانده نخواهند شد هم

و بركه هاي درياچه نماي از درون فاسد

درختها و گلها مصنوعي

رباطهاي آدم نما

و چه زيباست كه در اين مناظر من من من هنوز از هواي عشق پرم

چه اتقاق قشنگي است كه من از حوالي كوي عشق گذر كرده ام

پس عجيب نيست كه با اين همه سياهي من هنوز مي خندم

و در كوي عشق نامه مي نويسم هر صبح

و با هر باران و هر بوي كاهگلي كه مي آيد

ياد انگشتر فيروزه اي مادر بزرگ مي كنم

من از حوالي كوي عشق گذر كرده ام

Tuesday, November 27, 2007

ديگر تمام شد


به مادرم گفتم ديگر تمام شد تمام شد هميشه پيش از آنكه فكر كني اتفاق مي افتد بايد براي روزنامه تسليتي بفرستيم

Sunday, November 18, 2007

باز دلم گرفته


اينروزا تو دلم يه حسي سنگيني مي كنه نمي دونم اين حس چيه اما خوب نيست سبك نيست سنگينه
همه چيز و همه كس ملال آور و خسته كننده شدند و من فقط دلم مي خواد چشمهام رو ببندم و بخوابم گويا بعد از هياهوي بسيار نوبت به آرامشي ابدي فرا مي رسه و بي گمان خداوند خواب و مرگ رو برايه يك همچنين روزهايي آفريده ... تو اين مدت هرجا كه ميرم انگار يه چيزي منو از پشت مي كشه خراب خواب غريبي هستم و همنشين گريه هايي بلند دلم گرفته است دلم گرفته است

وقتي كه فكر مي كنم به معناهايي كه روزي برام با معنا بودند و امروز با گشت و گذار بين اين آدمها معاني خودشون رو از دست دادند مفاهيمي مثل عشق شرافت دوستي و پاكدامني دلم براي خودم مي سوزه من كه با اين ايده به دنيا نگاه مي كردم كه بگذار دنيا عوض شود من عوض نخواهم شد اما گاهي اوقات اين عوض شدنها اينقدر تدريجي و احمقانه است كه خودت هم متوجه نمي شي چي به سرت اومده انگار نه انگار كه تو همون آدمي هستي كه 1 سال يا دو سال پيش بودي

تو كه از پشت چشم پنجره به جاي شب شهاب و ستاره هاش رو مي ديدي و از نااميدي و ياس ديباج و پرنيان مي بافتي امروز چشمبه هر سو مي افكني نا اميديست نا اميدي مطلق ... دلم خيلي گرفته

بعضي وقتها دل خوشبين ترين آدمها هم مي گيره درست مثله الانه من هر چند از اوايل خيلي هم خوشبين نبودم

بعضي وقتها بعضي ها عاشق مي شن درست عين الانه من اما تو اين عشق گاه و بي گاه خودشون رو گم مي كنند

بعضي وقتها بعضي از محبتها بويه ريا مي دهند درست عين محبتهايي كه اينروزها به من مي شن

بعضي وقتها هم همه حسها درست از آب درميان و بعضي حسها غلط اينم يه جورشه

همه چيز به وقت و روز و ساعت اون زمانها بر مي گرده به هر حال حسه امروزم از افتضاح هم افتضاح تره


Wednesday, November 14, 2007

siahi


man Iman Avardeham beh aghazeh fasleh sard

va dasthayam keh hameh az eshgh boudand

eshgh eshgh eshgh...

Inrouzha tohiand...

va dirist keh bi dalil

bi dalileh bi dalil

Iman Avardeham beh siahi...

beh siahi cheshmaneh doustanam

Saturday, October 20, 2007

dousti va fereshtehei ba onvaneh doust


delam az dosti gerefteh bood , dasthaei ro feshordeh boudam ba sadegi va bi ria va bad ... hichgah fek r nemikardam emshab ingouneh nagahani dar parto shoyoueh yek mojezeyeh gharibeh digar gharar giram ba naomidi va badbini beh bazmeh shabaneyeh digari raftam va hargez bavar nadashtam inghadr sabokbal beh khaneh bazgardam , mizi va shami va harfhaei az jenseh nour o nouro nour va chehshmhaei ba mohabat va por eshgh keh delam beh aseman par keshido par gerefto sabok shodam ...

aghebateh bazmhayeh shabaneh o bazmhayeh mahfeli hamisheh ham bad nistand ...

yademan bashad agar ...

mamnoun keh zehniatam ro ke dasht ghargh mishod nejat dadid mamnoun meysam mamnoun yasi mamnoun alirum mamnoun shahab mamnoun amir mamnoun hameyeh ounhaei keh ensaniat o eshgh amoukhtid

Wednesday, October 17, 2007

hameh hastand ama hichkas nist


delam barayeh khodam tang shodeh kheili ... kheili kheili ... delam barayeh khodeh 2-3 sall pisham tang shodeh ... tangeh tang fellani mitouni darkam koni ? dellam aghusheh bi daghdagheh mikhad ... deltangam hamin

hameh hastand ama hichkes nist hameh hastand ama hichkas nist ...

Monday, October 08, 2007

aftabeh


ta halla eineh in rouza beh in jomleh fekr nakardeh boudam ama baz dahanet golab khanoum bozorg keh hamisheh migofti :


AFTABEH AGAR AZ TALA

BAZ LAYEHGHEH KHALA

Saturday, September 08, 2007

شما باور نکنید


اگر از احوالات ما پرسیده باشید خوبیم ! اما شما باور نکنید

اینبار نیز جایی در دوردست در شهری که مردمانش گویا به خلاف تعریف بویی از مهمان نوازی نبرده اند یا شاید آنان که ما میهمانشانیم نشانی از تمدن ندارند که البت به یقین چنین است که ایران ملکه ای از طایفه بختیاری به خود دیده و آن زمان اوضاع چنین نبود ! هر چند کاسه ای شکسته و آبی ریخته و سربنده همین جریانه که هر قاشق نشسته ی اهل دریوزه ای دست به علم و هنر و فرهنگ این ملت دراز کرده و از پی همین بی قانونی و هرج و مرج هنرمند این مملکت نیز بازیچه ی دست عوام خرده پایی شده که تا دیروز لیاقت این رو نداشتند که حتی در صحنه ی فیلمبرداری حاضر شن و امروز از برکت سر ... به آلاف و اولوف رسیده اند ... نقلی نیست اما این زمان نیز می گذرد و روسیاهی هر جریانی همیشه به ذغال می ماند ... به هر حال اینجا هوا خوب و حتی گاهی سرد است ، دوستانی از جنس آب وآینه و هنرمند در کنارمند و از این لحاظ گله ای ندارم ، اما چه بگویم که در این ملک دیگر به این معناها نیز دارم بی ایمان می شوم به غیر چند تایی بقیه هیچ هستند هیچ ، و گویا فقط برای این زاده شده اند که زندگی آن چند تای دیگر را خراب کنند ! خیلی غرغر کردم ببخشید اما خوب آدم چیزهایی می بیند در این زمان که از انسان بودن خود نیز منزجر می شود به قول مامان گاوان و خران باربردار به زآدمیان مردم آزار! به هر حال ما اینجاییم و قرار است باز هم یک سریال بسازیم و می خواهیم فرهنگ را از بی فرهنگی بسازیم این خیلی هنر می خواهد من که ندارم شما را نمی دانم! مگر می شود کاری که بانی اش از یک راننده کامیون و قاطرچی کمتر فهم دارد کار خوبی از آب در بیاید اینروزها دایی به این مطلب فکر می کنم که چرا در ملک من برای همه چیز معیاری هست و برای تهیه کنندگی یک کار فرهنگی هیچ معیاری نیست یک مشت دزد رزل قاشق نشسته اهل دریوزه دلم برای تمامی دوستان هنرمندم که برای فرهنگ این مملکت زحمت می کشند و باید با اینچنین آدمهایی کار کنند می سوزد و در آخر برای خودم ... خدا به همه ما رحم کند برایمان دعا کنید اگر دعای شما چاره ساز است

Wednesday, August 08, 2007

هوای عشق


دلم برای صفحه و دوستانم تنگ شده بود ، فرصتی پیدا شد تا بنویسم چون جعبه جادوی بنده جناب مانیتور دود از سرش بلند شد و کلا قضیه تعطیل خوب تا اینجا قضیه ادبی نوشتن از یادم رفته بود و خبر از خرابی مانیتور محترم دادم امشب که هوای عشق در سردارم سوال پس ذهنم را می پرسم

می پرسم که آیا حول حالنا الی احسن الحال همان هوای عشق نیست ؟ و این روزها اصولا فکر می کنم که اصلا آیاچهره ی آبی عشق پیدا است و اون کسانی که می گویند ای عشق چهره ی آبیت پیدا نیست درست می گویند یا نه ؟ من اینروزا فکر می کنم چهره ی آبی عشق زمانی پیدا خواهد شد که ما یک همراه واقعی پیدا کرده باشیم و خود فریبی نکنیم عموما اکثریت قریب به اتفاق نسل نو سرگشته خیالاتی هستند که در ذهن خودشون از یک همراه ساختند و سربند همین خیالاته که هرروز به دنبال یک یار تازه می گردند می دونید چرا چون هیچکدوم از این آدمها با خودشون به نتیجه نرسیدند همگی اونها به دنبال حسی می گردند که اصلا با اون آشنا نشدند من در این عشق به دنبال چیزی نیستم حسی دارم مانند کشیشی که به محراب کلیسایش عشق می ورزد سرشار از آرامش و انرژی مثبت من در این عشق دارم خودم را پیدا می کنم پیشترها به فضیلت بزرگ عاشق بودن رسیدم عشق کودکیم به من رشد داد و عشق امروزم عشق نسبت به موجودی است که آیت حسن و ملاحت و کمال است مستقل از رنگ و ریاهای جهان امروز و آبی به رنگ دریا بانویی که تنها آب شایسته ی مهر و کابین اوست و پس از زنان مقدس کوثر مصداق آن طهارت بی رقیب ، مدتها پیش به فضیلت بزرگ عاشق بودن رسیدم عاشق عشق شدم و عاشق دوستانم عاشق گلها و فصلهای سخت و امروز فریاد می کنم صدای بلند عشق را و دستهای من همه از عشق است عشق عشق عشق و تمامی تمام موجودیم در گرو حضرت دوست توکل به حضرت حق و توسل به حضرت جبراییل

Thursday, August 02, 2007

خواب عجيب



ديشب خواب ديدم روز محشره تمام زمين و زمان رو شال سبز و آبي گرفته خانوم مريم عذرا رو ديدم مسيح در بغل و همچنان كودك ،‌ عيسي مسيح بر تخت سلطنت هزار ساله ، در اين ميان جدة سادات فاطمة زهرا حسنين در دست در هاله اي از نور قدم مي زدند تقاضايي داشتم نقاب از چهره بر كشند و ايشان خواستة حقير را بر زمين ننهاده و چهره بر گشودند جنگلي انبوه عيان شد و اذن دخول دادند در ميان جنگل حديث كساء تلاوت مي شد دوستاني از جنس نور در جنگل بودند گويا وحي از آسمان رسيد كه اينانند تبار من و تو مخلص درگاه اگر خواهي باشي همچنان نماز حديث كساء را فراموش نكن ، قاسم گلگون كفن را ديدم واي از مسلم بن عقيل واي از دو طفلان مسلم يا جهان بانو ملكة ايران زمين ، شهاب را فراموش نكنم و ديگر دوستاني كه هر يك در كناري ايستاده بودند حتي برادر ساتي كشيش كليساي پرتستان و يا برادراني ديگر از جنس نور گويا جدة سادات ميل به اين مطلب داشت كه عيان كند بر من بي نشان كه نشان آدميت نه در لباس درويشان كه همچنان در نور محبت ايزدي است و خداوند عشق است و عشق خدا پردة رخسار كشيدند و نويد آمد بر سه اصل تكيه كن كه ما از تبار عشق و تقوي وفقر مطلقيم
و حال
اني نذرتُ للرحمنِ صوماً فلن اكلمُ اليومُ انسياً براي خدا نذر روزة سكوت كرده ام و تا روزه روزه ام سخن نخواهم گفت ( سورة مريم ) يا الله و يا علي

Tuesday, July 24, 2007

love


عشق آن نياز مبهمي است كه هميشه در قلبم احساس مي كنم
و نگاه من هميشه در انتهايه نور ماه عشق را مي جويد
من در اين ماه عشق را ديدم
و در آواز پرنده ها صدايش را گوش كردم
واي سهم من چيست از اين مبهم درد آلود
سهم من انتظار صدايي است كه به من بگويد
من را دوست دارد

Friday, July 20, 2007

جمعه اي با بوي خانم بزرگ


آره بازم يه جمعة ديگه رسيد من كه صبحش تا جايي كه مي تونستم تو تختم دراز كشيدم ، خيلي خسته بودم مخصوصا اين دو سه روز گذشته ،‌باز احساس كردم تو خونم و ياد جمعه هاي كودكيم افتادم ،‌دلم صداي قل قل قليان خانم بزرگ رو مي خواست چشمهام رو بسته بودم و جمعه هاي كودكي و بوي تنباكوي خيس خوردة نهاوند رو در ذهنم مزه مزه مي كردم ... دلم بوي پودر رولن مي خواست و عطر كلوئه و انگشتر فيروزة بزرگي كه تا بند انگشت خانوم بزرگم مي رسيد و هميشه تو 2-3 سالگي تو بغلش با انگشتر بازي مي كردم وقتي بغلم مي كرد و ماچم مي كرد چه حظي داشت انگار به سحر و جاودانگي بهشت رسيده بودم ، هميشه تو جانمازش هل و ميخك و ياس سفيد پيدا مي شد و تسبيح عقيق كه انگشتز آويز به اون الان در انگشت كوچك منه ...اين جمعه جمعه آرومي بود منم يه حسه گس و نامعلوم داشتم ترمة مادر بزرگ رو باز كردم و به يادش فاتحه خوندم ، سجاده اي كه هميشه باز بود در آستان وحشت دوزخ ... خدابيامرز رفت و بارفتنش توپاز و گرام قديمي هم از خوندن باز موند انگار صفحه هاي هايده و مهستي و مرضيه و قمر و گلپا نيز به عشق او سالها پابرجا بودند ،‌خانم خدا بيامرز حلواي شب جمعه هيچوقت فراموشش نمي شد اما حالا تو خونه ي ما گاهي اونم اگر حوصله اي باشه براي اموات حلوا طبخ ميشه ،‌روي سنگ قبرش نوشتند بي همگان به سر شود بي تو به سر نمي شود اما خاك سردي مياره من كه دردونة حسين كبابيش بودم شبي كه خبر دادن براي هميشه به ديار ابرها سفر كرده شبه تولدم بود و تا نيمه شب كسي بهم خبر نداد بعد هم نتونستم به خاك سپاريشو ببينم تهران نبود پدر و مادر به نيابت ما رفتند ما تنها مراسمه يادبودي از خانوم به يادمون موند حالا هر وقت دلم هواشو مي كنه سفري به شيراز و ديدن عمه فروغ الزمان و زيارت اهل قبور دلم رو آروم مي كنه ، امروزه روز هيچكس دلتنگ فروغ الزمان هم نميشه اما فروغ الزمان براي من بوي خانم رو داره هر چند به خوش خلقي او نيست ... اما با خودش بوي قديمها رو داره كه حتي قديمها هم خوش اخلاق نبود ... ولي خوب هنوز كت دامنهاي صورتي و گل بهيش و كفشهاي ورني قديميش بوي مادربزرگ رو داره ... و درخت انجير خونة قديميش خونة موروثي شوشتريان با طاقي هاي گچبري بلند و حوض بزرگ و سوسكهاي بزرگ دستشويي تويه حياط كه تمامي چهل و خورده اي نوة خانوم از اين خاله سوسكه هاي بسيار بزرگ وحشت غريبي داشتند ... اين جمعه بويه خانم خدا بيامرزه داشت دلم براش تنگ شده

Monday, July 09, 2007


باز دلتنگم به يقين كه دست به قلم برده ام خود نيز مي دانم كه هرگاه دل خود را به در و ديوار مي زند دست به قلم مي برم ، هم دلم گرفته است هم خوشحالم ، خوشحالم از اينكه دوستاني دارم بهتر از آب روان و دلتنگ از اينكه اينبار نمي توانم عشقم را بر زبان بياورم مي ترسم مي ترسم ترس از ويراني اين احساس گويي اينبار از شنيدن نه وحشت دارم و اينكه حسرت ديدارهايه گاه به گاه نيز به دلم بماند نمي دانم اين چه حسي است اما هر چه هست باز زيباست ، خدايا عشق زيباتر است يا دوستي ديگر فرق بين اين دو را نمي دانم آيا اين از رسيدن به فضيلت بزرگه عاشق بودن ناشي مي شود يا از ياس شكست نمي دانم اينبار بر سر دوراهي احساس گير كرده ام و باز اين احساس در دلم زنده شده است كه هر صبح به انتظار صدايي بنشينم شايد صدايه عشق هر چند خود را براي سفري ديگر آماده مي كردم نمي دانم نمي دانم در كجايه هستي هستم كجايه كجايه هستي و اين حس عزيز و مقدسي است كه من مي خواستم در عميق ترين لايه هايه ذهنم به فراموشي بسپارم اما نمي شود به قول دوستي گويي ژن من با بي عشق مخالف است گاه عاشقه يك دوست و گاه عاشقه خدا و گاه عاشق يك عشق

Thursday, June 28, 2007

با ياد مهستي


فردا بانويه آواز ايران را به خاك مي سپارند و ما نيستيم تا به ديار ابرها بدرقه اش كنيم

بزرگ بانوي آواز ايران ، خوشبختانه من جزو مرده پرستان اين ديار نيستم و به جرات مي تونم بگم كه هميشه و هميشه با صداي مهستي زندگي كردم ،‌اما امشب تو خيابونايه تهران چيز جديد و عجيبي ديدم ، ديدم كه ماشينهاي مدل بالايه جديد الولاده هايه اين ديار در حال گردش شبانه آوايه مهستي را بلند كرده اند و اينگونه به ياد هنرمندي هستند كه تا ديروز سال به سال بر حسب اتفاق صدايش را مي شنيدند ، به هر حال مادر آواز ايران درگذشت و ديگر صدايي اينچنين را نخواهيم داشت ، امشب به ياد او تمامي كانالهايه ايراني خارج از ايران برنامه دارند اما در ملك گل و بلبل هيچ صدايي جز صداي ضبط ماشينهاي جديد الولاده ها نيست ، دلم برايه عيدهايي كه منتظر ترانه هاي مهستي بودم تنگ مي شود و كودكيم را باز به ياد مي آورم عروسي هايي كه با صداي مهستي برگزار شدند ، ميهمانيهاي شبانه و بزمهاي محفلي ، شمال و آهنگ موجم ولي خاموش و خسته ، آري بانوي امواج پر تلاطم موسيقي به ديار باقي شتافت روحش شاد و يادش گرامي

Monday, June 25, 2007

بزرگ بانويه آواز ايران به ملكوت اعلي پرواز كرد تسليت تسليت تسليت


و امشب خانه باز با صدايه مهستي پر از درد سكوت شد و چشمهايم گريستند تلخ به ياد مهستي بزرگ بانويه آواز ايران ، كودكي ام را جمعه به خاك مي سپارند و جواني و نوجواني و عاشق شدنم را نيز ،‌ياد رفتن هايده افتادم گريه تلخ مادر بزرگ كه مي گفت جواني اش را به خاك سپردند و ياد پكهايه عميقش به قليان خراطي شدة قديمي و باز ياد بوي پودر رولن و صفحه صداي مهستي افتادم


وقتي شنيدم اومدي خونه تكوني كردم

واي كودكي من و تو و جواني مادرم را به خاك مي سپارند
ببار باران امشب تو نيز گرياني از عروج هنرمندي ديگر
بانويي كه لبخند سبز و صداي مخملي اش را ديگر در كنارمان نداريم
تسليت تسليت تسليت

Saturday, June 23, 2007

ميم مثله مادر ، ميم مثله مريم

ميم مثله مادر
ميم مثله مريم
ميم مثله مسيح
امشب سه گانه ي تثليث را در جلجتا به مسلخ مي برم
و سه گانه اي نو ايجاد مي كنم
چرا كه صدايه مادر مسيح،مريم را واضح تر از پدرش مي شنوم
سه گانه اي با نام
مريم مادر مسيح
مريم مادر من
مريم مادر ما
مريم مادر تماميه تمامه جهان
مريم مادرم فرياد تو در جلجتا صخره هاي منجمد تاريخ را در هم شكست
و قيصريان و كسراييان و تمامي جهان را در بهت و حيرت فرو برد
تو در ميان تماميه موجودات زمين متباركتريني و متبارك است ثمرة رحم تو مسيح
زيرا كه مادري
زني و اين تاجه افتخار بر فراز سرت تا به انتهايه زمين مي درخشد
مريم تو متبارك ترينه مادران زميني
چراكه تماميه مادران زمين را مادري چون تو نشايد
خوشا به حال آنان كه هم نامه تو مريم مادر مسيحند
كه نام مادر با نام تو مريم تقديس شده است
مادري كه خلقت گيتي را خدا را با نام تو آفريد
اي مادر مقدس مسيح
التماس ما را در حاجات تحقير مكن
وزنان را درياب كه چون تو مادرند
اي گل سرخ مرموز شفيع ما باش در ملكوت آسمان
به نزد پدر و پسر و روح القدس
به قدوسيت سه گانه ي نو
مريم مادر مسيح

Tuesday, June 19, 2007

دلتنگي


امشب و امروز دلم خيلي خيلي گرفته بود و گرفته گريم هم نمياد از اون شباييه كه نمي دونم دلم از چي گرفته نپرس از دوريه كي نپرس از چي گرفته شايد دچار يه نوع يأس فلسفي شدم اينو يكي از دوستام ميگه اين شد كه اين جملات رو نوشتم

باراني باريد

زميني سبز شد

و زميني ديگر را سيل برد

Saturday, June 16, 2007

به مادرم كه سبز زيستن آموخت


مادرم گلبرگ چشمانت را ديگر نمي خواهم كه گريان و نالان ببينم
مادرم اي همه لبخند شادي در لبه من
ديگر نمي خواهم كه چون ابر سوگوار اينگونه گريانت ببينم
ديگر نمي خواهم در ميان بالين اينگونه زار و غمگينت ببينم
مادرم اين گله عاشق در كجايه قانونه اين دنيا
مريمي چون تو بايد اينگونه زار و نالان در ميان بي تكيه گاهيها بخوابد
قصه ي اين غصه ها را اي خوبه من با كه من بايد بگويم
مادرم ديگر نمي خواهم كه سيل اشك را اينگونه در چشمانت ببينم
تكيه بر شانه هايت اي شاخه نيلوفري را من ز كودكيها در دل خود رويا نمودم
دريچه ي خوشبختي را مادرم بايد دوباره من درميانه چشمانت ببينم
اي همه شوقه رسيدن تا مريمه مسيح را اين منم كه در دامانت به رويا ها سپردم
مادرم اي از تبار مريم عذرا ديگر نمي خواهم كه اينگونه زار و پريشانت ببينم
مادرم چرا تو جلوه گاهه اينهمه خوبي و پاكي اينگونه بايد به آزمونه خدايم دربيايد
چرا نمي كند نظر خدايه من به بهار پاكه چشمانه سبزه تو اي مادر من
تويي كه پا نهاده اي به خانه ي عشق
چرا نمي آورد پيامه سلامتي و شادي را او كه غمت را چو كوهي به خانه ي ما نهادست
چرا نمي شنود پيامه عاشقانه ي من
خدا تو را از ما نگيرد تو را كه شمعه بزمه مايي
بهاره ما رسيده تازه نمي خواهم كه در اوجه رهايي خزانت را مادر ببينم
تو جلوه گاهه مريم و زينبه دوران نگاهه پاكش اينگونه مات و بي رويا بماند
خدايه من چرا نمي داند كه اين تنت از گلبرگه پاكه مريمه
سكوته مادرانه ات مادرم يه فاجعه است و اين سكوته غريب برايه من شكسته لحظه لحظه است
پرنده ي نگاهه ما اسيره هوايه خوب و پاك توست
مادرم به من بگو چه مي كشي تو قابه اين رنجه عظيم
مي دونم تو غربته نگاهه تو يه دنيا حرفه اما دهانه پاكه تو بي صداست

بهاره ما رسيده مادر به شوقه اين بهاره ما بايد دوباره من سبزت ببينم
خدا تو را از ما نگيرد تو را كه شمعه بزمه مايي
مادرم گلبرگ چشمانت را ديگر نمي خواهم كه گريان و نالان ببينم

مادرم اي همه لبخند شادي در لبه من
ديگر نمي خواهم كه چون ابر سوگوار اينگونه گريانت ببينم
ديگر نمي خواهم در ميان بالين اينگونه زار و غمگينت ببينم






Wednesday, June 06, 2007

love is


sallam, sallam ashegh sallam dousteh man !

ta halla fekr kardi eshgh chyeh ?

na fekr nakardi man ham fekr nakardam !

eshgh mesleh parvazeh parandeh rahast!

ama man o to raha nistim pas shayad ashegh ham nistim !

eshgh hamin entezaryeh keh mano darim

eshgh faleh hafezeh eshgh faleh ghahvast

va in entezareh dardalooud

amir jan man to va hamehyeh ma eshgh ro jouri fahmidim keh bavaresh dashtim

inrouza fekr mikonam shayad bavareh ma eshtebahe

ma asheghim ama har kodoumemoun ba bavareh khodemoun

ma asheghim ama na ashegheh kasi

ma ashegheh hallo havayeh eshghim

beh gholi jenemoun ashegheh...

mano to eshgho eshgheh zamini ro tajrobeh kardim ... shayad vaghtesheh donbaleh eshgheh asemouni begardim ...

inrouza man ashegham ama na ashegheh kasi man ashegheh donyamam donyaei keh har chand doud aloudo nazibast ama hast barayeh tajrobehyeh ma ...

digeh na leilio majnoun mikhounam na hafezo baz mikonam inrouza man az hafez ham dardmand taram va hasrateh doustio rasti bishtar az eshgh tou delam faryad mizaneh man beh dousti iman avordam ba vojoudeh to ba vojoudeh khodam va ba vojoudeh pakani az tabareh ma ... bia az eshgh begzarim shayad shariati rast begeh dousti az eshgh ghashangtar basheh

shayad eshgh yeh royast keh ma az oun barayeh khodemoun zendani sakhtim bia ba dousti eshgho besazim va ba eshgh doustihamouno mohkam konim .... kheili douset daram

Sunday, June 03, 2007

وداع



وداع آخرين قلبم را ويران ساخت و رفتنت تمامي سفيدي هاي زندگي را با خود برد چنانكه تمامي درختان ، گلها و سبزينه هاي عالم آنها را جايگزين نشد ! من كه در تمامي لحظه هاي زندگيم شور و عشق به زندگي را بشارت مي دادم و سعي در به ارمغان آوردنشان داشتم اينك چون جغدي شوم بر ويرانه هاي خود نشسته ام و دچار چله نشيني خاموشي شدم به سبك مجنون و به شيوة فرهاد ! شايد عشق را تنها بايد درقلب ليلي پيدا كرد كه عشق من نيز چون او بود چرا كه يادآور شبهاي تلخ ليلي بود و زندان هارون الرشيد را تداعي مي كرد و تمامي بوسه ها و نوازشهاي عشاق يادمان عشق من بودند !
حس غريبي است حس عشق انگار كه قلب تمامي عاشقان دنيا از فرهاد كوه كن گرفته تا مجنون بيابان گرد در سينه ات فرياد مي زنند حسي كه در آن نياز داري كه ساعتها تنها باشي ، ساعتها بخندي و يا شايد ساعتها گريه كني همة تجلي خداوند در آن است عشق زميني عشق آسماني را مي آموزد و عشق انسان به انسان عميق ترين لايه هاي ذهن آدمي را به اوج مي برد ، عشق ، عشق ، عشق وقتي كه عاشق مي شوي تمامي بوسه ها و نوازشهاي تو سبز خواهد شد ، لبهاي تو سبز خواهد بوسيد و چشمان تو سبز خواهد ديد چرا كه عشق پاكي به ارمغان مي آورد و هوسها و نفسانيات و ناپاكي ها را مي برد خود غسل تعميدي است كه يحيي مي داد و با آن از سر نو متولد مي شوي چنانكه فروغ گفت
عشق چون در سينه ام بيدار شد از طلب پا تا سرم ايثار شد

**************


بفرماييد ما اين همه از عشق بنويسيم ، حالا اين همساية بالايي ما كه زن و شوهره عاشق هم بودن تمامه شيشه ها الان اومدن پائين و آقا زده به سرش از خل بازيهايه خانوم 3 ماه نيست عقد كردن !‌راستي راستي كه اگه ليلي و مجنون هم به هم مي رسيدن شايد قضيه همين بود من ديگه بايد برم برم ببينم چه خبره فضولي بده نه ؟‌اما فكر كنم اگه اينا يه ذره ديگه پيش برن ساختمون رو سر ما خراب ميشه

Friday, May 25, 2007

ببار باران


باران باران باران خانه سیاه است

ببار باران خشمگین ببار ببار که تو نیز از تبار وحشی تبعیضی ، و صوت ناسازگاری راستین زمین ، ببار که مفهوم صریح امنیت در دیار من به یغما رفته است ، و براداران و خواهران و مادران و پدران من در جای جای این زمین زیر این ماه پر از درد قدم می زنند

ببار باران ببار باران که خانه سیاه است هنوز

اینجا همه چیز به شستشو نیازمند است باران ما کنار مردمانی که حقیقت را در بی پناهی لمس کرده اند قدم می زنیم ، و تو همیشه با صدای غمگینت فریاد می زنی که هوا خوب است ! هوا خوب نیست ! موج منفی منفی نگاران دنیا رنگ دنیا را سیاه کرده است ! و کبوتران پرواز بر این فضای دود آلود نازیبا را دوست ندارند

زمین این پیر سالخورده کهن از خون برادارن آزادی خواه آبیاری می شود ! من کتابهای خسته ام را بسته ام و نوشته هایه خستگی ام را در آتش زمین می سوزانم ، وای هملت جوان چگونه بین بودن و نبودن پرسه می زند ببین این گامهای لرزان را

ببار باران ببار باران که خانه خانه سیاه است هنوز

کفشهای ما بی همراه است باران ، و دستهای من تهی و تنها یند

تو دست ما را بگیر و ببر ببر به آنجا که عشق از آنجا می روید

ببار باران به دشتهای کویر تا دل کویر دیگر نگیرد

باران یاد شوینده ی تو همراه با صبوریه من در کتیبه ی زمان تشییع می شود

من وظیفه ی عبور دارم تا آنگاه که شعله بودنم بمیرد

من وظیفه ی بودن دارم تا کلبه متروک خانه ام را به نور مزین کنم و تنهایی خود را فراموش

ببار باران ببار باران که خانه سیاه است هنوز

باران آیا خوش طعم تر از غذای حق و گوارا تر از آب دوستی طعم دیگری یافت می شود

ببار باران بیبر به تنهاییه تنهایه این جمعه تنها که خانه سیاه است

ببار باران و آتش تنهایی این جهنم سوزان را با صدای آبیاریت خاموش کن
باران باران خانه سیاه است

Saturday, May 19, 2007

دلم گرفته است


گفته ای برایت بنویسم نیمه شب بود که کامنتت را خواندم و قطعه ای نوشتم ، اما حالا از این همه شتابی که در نوشته ام داشته ام پشیمانم ! چه بنویسم و چه بگویم ؟ دلم بی نهایت گرفته است از بغض شب ، تنهایی ، خستگی ، وای چه بگویم برادر از این همه تنهایی ؟!؟! بگویم از این همه ظلم ؟!!؟ بگویم که خداوند چگونه وقتی چیزی را از کسی می گیرد چیز دیگری به او می دهد و به من هنوز چیزی نداده است ؟ امشب بدترین خبری را که در دنیا می شود شنید شنیده ام و به اندازه تمام تنهاییها دلم گرفته است .... اکنون رویه تخته خواب دراز کشیده ام و به معنایه زندگی فکر می کنم و به تو و همه دوستانم .... روزی نیست که به این معنا فکر نکنم انگار که قرار است فاجعه ای رخ دهد و زمین بازماند از چرخش و من لحظه به لحظه منتظر این فاجعه بودم و این فاجعه رخ داد . فاجعه ای که انتظارش از خود آن سخت تر است . امروز در نوشته ای خواندم که اصولاٌ خوشبخت ترین آدمها تازه اگر آدم خوشبختی وجود داشته باشد بچه ها هستند ولی آیا به راستی آدم خوشبختی وجود دارد ؟ من که شک دارم . من اینروزها گویا در یک سلول اسیرم و در دایره هستی خودم رو گم کرده ام ، و دلم یک پنجره می خواهد که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم . هر چند من هر وقت خواسته ام به این پنجره نزدیک شوم و آن را ببینم خبری این پنجره را از من گرفته است . دلم خرابه های کودکی و ویرانی های آرزوهایه کودکیم را می خواهد که بی ریا و بی تظاهر ویران بودند ، اینروزها از همه ی زیباییهای از درون ویران حالم به هم می خورد ، دلم گرفته است دلم گرفته است دلم گرفته است و اکنون دنیایی را می خواهد که قدیمترها به بی رحمی امروز نبود ... خدا به ما رحم کند

Friday, May 18, 2007

بی خبری


چند روزیه که ازت خبر ندارم ! جز یه کامنت کوچیک ، اردیبهشت تمام شد ، کم کم ما داریم به نبودنت عادت می کنیم ! نمی دونم کجایی نیستی اما من تو رو تو گم ترین آرزوهام به یاد نمی آرم زنده و حقیقی دوستت دارم مثله یه برادر مثله یه دوست ؟ پس اونی که تو هستی کیه ؟ و اونجایی که هستی کدوم جهنمیه ؟ از اینجا که چیزی پیدا نیست ؟ یه دلم می گه دود شدی رفتی تو آسمون ، یه دلم می گه شغلت رو عوض کردیو دیگه اونجا نیستی ! چرا دوستت رو گداشتی با یک عالمه سوال و رفتی ؟ من می خوام بیام ببینمت . یکی باید بیاد من رو بغل کنه بیاره ببینمت تا جوابه اینهمه بی سوالیه پر عشق رو بدی ! صدات رو می شنوم که می گویی از زندگی با شماها دشمنانه دوست نما خسته شده ام ! سعی می کنم واقعیت را بفهمم ولی افسوس ... تمامی کارهایت را دوست داشتم خودت می دونی به اندازه یک دوست ! در کارها و خواسته هات عجول بودی که درکش می کردم حق داشتی بی تحمل باشی ! تو رو خدا چشمهات رو باز کن هر چیزی یه سلسله مراتبی داره چرا اینقدر عجولی ؟ به هر حال خیلی خستم و دلشکسته و دو چشم خانه خیس به انتظار دوستی همیشگی ات ، خیلی درهم نوشتم اما امشب توانستم برایت بنویسم و اینبار دلم برای هیوایه دوست تنگ شده است

Sunday, May 13, 2007

بویه دوستی


چند روز گذشته است ! شبها دیر به خانه می آیم ! هنوز در بهت به سر می برم ! امشب مادرم از من پرسید ازش خبر نداری ؟ باهاش تماس نمی گیری ؟ می گویم او احتمالاٌ دیگر بر نمی گردد چون در مقابل من در ظاهر هیچگاه خشونت به خرج نمی داد و ذاتش با خشونت تضاد داشت حال که من چهره دیگرش را دیده ام فکر نمی کنم بازگردد ... می گویم همه چیز ناگهانی اتفاق افتاد گویا چیزی در زمین منفجر شده باشد . امروز استندبای بودم مادر خانه نبود سها هم همینطور توی خانه پرسه می زدم همه چیز بویه دوستی او را می داد ! تازه امروز رختخوابم را مرتب کردم ، قلیان را جایه خودش گذاشتم و جاسیگاری سیگارهایش را خالی ... همه اشیایی که دست زده بود گویی بویه دوستی می دادند و من باور نکردم و نمی کنم که او بد باشد حتی اگر تمامیه تمامه جهان لب به بدیش بگشایند . به هر چیزی که در اتاقم نگاه می کنم خاطره ای از دوستی او بیرون می ریزد ، حالا بیرون باران می بارد و جایه پاهایه دوستی اش را می شوید .... وای خدایا چرا آدمها نمی تواند در یکدیگر حل شوند ؟ از اینکه نتوانسته بودم وارد حیطه دوستی اش شوم احساس تنهایی عجیبی می کنم !؟!؟ تلفن زنگ می زند !؟!؟ حتماٌ یکی دیگر از آدمهایی است که نتوانسته ام در آنها رسوخ کنم !؟!؟ اما او که بقیه نبود به قول خودش با بقیه فرق داشت و اینبار خاطرات دیگری را در دلم برایه گریستن باقی گذاشت چرا که او به راستی با همه فرق دارد ...فرق فرق فرق

Friday, May 04, 2007

شاید باید بنویسم بدون شرح


راستی فلانی تا حالا شده یه چیزی از خدا بخوای به سرعت بهت بده اینقدر که تصورش برات سخت باشه بعدش از اون نعمت دریافت کاملاٌ متفاوتی داشته باشی با اون چیزی که خواستی ؟!؟! مطمئنم که شده درست مثله الانه من ! گاهی اوقات به خودت می گی اگه این اتفاق بیافته من اینکار رو می کنم ! اما اون اتفاق می افته و تو عکس العمل کاملاٌ متفاوتی از خودت بروز دادی !؟!؟ دلت برایه یکی تنگ می شه فکر می کنی اگه ببینیش چی می شه ؟ می بینیش هیچی هم نمی شه ! هیچ اتفاقی نمی افته فقط اینکه تو دلت از اینهمه انتظار می گیره ! نمی دونم چی می نویسم اما اینو می دونم که اینروزا عاشق تر از همه روزهایه دیگم ! اینقدر که می تونم تمامه دنیا رو دوست داشته باشم !اصلاٌ این قلبم اینقدر بزرگ شده که می تونم همه دنیا رو دوست داشم انگاری به فضیلت بزرگه عاشق بودن رسیدم ، دلم می خواد تمامه دنیا رو از محبت پر کنم !؟! قلبم رو از همه شاخه هایه درختها آویزون کنم ! دلم می خواد به اعماقه حیات رسوخ کنم ! و امروز از آنکه عشق در دلم بیدار کرد متشکرم

Thursday, April 26, 2007

شيب


راستي تا حالا فكر كردي مفهوم شيب يعني چي ؟‌ديشب كلي به اين مسأله فكر كردم !؟!؟ فكر كردم كه شيب بالاخره يعني سرازيري يا سربالايي ؟ من وقتي مي شنوم شيب بايد كدومشو باور كنم ؟‌به روابطم فكر مي كردم و به زندگيم كه اينا تو شيب هستند يا نه ؟ تازه تو كدوم شيب؟ سرازيري يا سربالايي ؟ نمي دونم به كجا مي رم بالا رفتن سنم سربالاييه يا سرپاييني ؟ وقتي دوستام دوستم دارند باهام تماس مي گيرند اين يعني رفتن تو سربالايي رابطه يا سرازيري ؟ و باز مفهوم شيب برام گنگ تر شد!؟!؟ راستي بالاخره ما تو كدوم شيب هستيم تا حالا به اين فكر كرديم ؟ وقتي به مفهوم سنيش فكر كردم عصر نزديك بود با اينكه مي دونم همة اين جنگولك بازيا احمقانس تمام سرمايه جيبيمو بدم و چند مدل كرم و لوسيون بخرم ... و بعد بازهم گور پدر هر چي شيبه بابا زمان داره مي گذره حالا چه تو سرازيري چه تو سربالايي ‌

Monday, April 16, 2007

هوا هوایه غربت و منو یه دله تنگ


باید بگم دیگه از دلتنگی و بیکاری و گرمیه هوا دارم سر به بیابون میزارم !!؟ تمام اینروزها در تنهایی و در جمع به این فکر می کنم که چرا چرا باید آزادی ، برابری و حق استفاده از تمام حقوق انسانی در تمامی اروپا برای همه یکسان باشد و نسل من و ما حداقل 100 سال از جهان عقب باشیم چرا باید از این شهر ایران تا تهران تفاوت فرهنگی و آب و هوایی و اقلیمی و ... همه چیز اینقدر متفاوت باشد گویی ما از جهان دیگری به این شهر آمده ایم... و این منم نمونه عاصی نسلم نمونه بی آیندگی و بی حاصلی چرا که زاده جهان بی تفاوتی فکرها و نگاههایه سیاستمداران کشورم هستم در شهری که قدمتش پیش از مهاجرت آریایی هاست و تمدنش حتی در آن زمان شاید بیشتر از امروز بوده است ؛ اکنون تنها شغل ممکن قاچاق مواد و سوخت می باشد و این مردم بی نهایت دل به دلالی سپرده اند ، اینجا دانشگاهی هست ، بازاری و چیزهایی دیگر ولی هیچ چیز و هیج جایی نشان از فرهنگی که در اون پاتخته خراب شده تزریق می شود نیست همه چیز بر خاک است و باد خاک و باد

Thursday, April 05, 2007

و این منم ... در آستانه مفهومی به اسم زندگی


مرد: نمی ترسی که خدایگان رستم بداند

مجنون : خدایگان رستم در دژ کوهزاد است و چه خبر از کلبه نئی من دارد ؟


********************


اینهم از دیالوگهای کار ما حکایت حکایت زابلستان است و رستم و اسفندیار در این میان من باید از آقایه کارگردان رستم بسازم و از دستیار فیلمبردار اسفندیار !؟!؟ و اینجا گاه به این نتیجه می رسم که یا واقعا کار من خوبه یا کارگردانهایه ما از مرگ به تب رازی شدند ؟!؟!؟ به هر حال کار ما که خوب نیست خودمون می دونیم برای یه چیزی شدن تو این رشته کم کم باید 2-3 سال تو پاریس مهد گریم دنیا تحصیل کنی و سن هم پاش تجربه خوابیده ... به هر حال بگذریم از خودم بگم اینروزا فکر می کنم و فکر می کنم و باز هم فکر می کنم که شکست در کدام قافله عشقی مرا به اینجا کشانید که اینگونه دربند بیابانهای برهوت شوم و شکست در کدام قافله فرهنگی این مرز و بوم هنر ملت من را اینگونه بی خانمان آفرید ؟ نمی دانم اما خود آرزو گم کرده ای هستم در جستجویه معنایه چیزی شبیه به زندگی ... و این زندگی چون رود رونده و پویاست و چون آفتاب سوزنده و حقیقی ؟!؟! و در این ویرانه های بازمانده از نیاکانم حس می کنم که من از دیرباز بوده ام جنگ رستم و اسفندیار دیده ام و جنگ پدر و نیایش و گاه آتش افروخته در دل بهمن که خونخواهی اسفندیار بازگشت را می فهمم ... شاید این از محاسن هنر است که آدمی را به وادیهای مختلف می کشاند گاه رستم و اسفندیار و گاه شاه شهید و ملیجک ... حکایت غریبی است من اینجا چه می کنم ؟ این خود سوال دیگریست که آن هنگام که سوزن در پارچه های جنوب می زنم مرا در برگرفته است ... و باز و باز دلم برای پرنده عشق تنگ شده است که کبوتر دلش بر سر هر بام می نشیند و بیچاره دله من که همیشه در آسمان به دنباله اوست

Thursday, March 29, 2007

saleh no bi doustan dar daryacheyeh hamoon

dar daryacheyeh hamoon keh inak kaviri bish nist rah miravam va dar in khakeh teshneh haval halena ela ahsanel hal mikhanam
khateratam ra morur mikonam va lahzeh lahzehhayeh saleh gozashteh ra beh yad mi avaram lahzehhaei keh bi tardid az dast rafteh and rouzhaei keh tey shodand va man gaho bigah ba yad avari naboudeh ou hamrah shodam hall pas az 9 rouz gozasht az saleh jadid beh yad mi avaram va miparakanam Ancheh bar man gozash va baz ehsas kardam bozorgtar shodeham
sali keh gozasht ham andouheh bimari madar dasht va ham shadi shafayeh ou ...
andouheh feragheh khahar va baz shadi bardaryeh ou
anduheh jaryaneh doustam keh hamchenan edameh darad ... va man tavakol beh masiheh moghadas kardeham ...
beh har hal zendegi migozarad va ma aberaneh nachareh az obur ehsaseh piri ghalbam ra gerefteh ast keh nemidanam in ehsas nashi az tanhaeiyeh mordeyeh modameh man ast ya beh vagheh pir shodeam shayad vaghean pir shodam chon adam vaghti ehsaseh piri mikoneh marg ro dar kenareh khodesh mibineh va man sarshareh az in ehsasam va deltangyeh douri az doustan binahayat azabam midahad... delam barayeh hamatoun tang shodeh hichkodam az shoma nistit man inja tanha mandeham va ... beh har hall mamnoun keh dar saleh gozashteh boudid va omidvaram keh dar saleh ayandeh niz dashteh bashametan ...

Wednesday, March 07, 2007

هیوا


دلم برایه هیوا تنگ شده می فهمید ؟ نه نمی فهمید !؟! تمامی دلتنگیم از دنیایم در همین یک جمله خلاصه کرده ام که دلم برای هیوا تنگ شده

Thursday, February 22, 2007

دلتنگم


سلام داداشی خوبی ؟ امشب پنجشنبه است یه هفته پیش این موقع یادته ؟ چقدر در کنارمون بودیو چقدر ما نفهمیدیم که هستی ! حالا تو نیستی یه جایه دیگه ای اما در دوری نزدیکی هر چند ما بی تو خرابیم ! ولی خوب اینجا تا جایی که می تونیم به ریسمانهای مختلف دست زدیم می دونم جایی نیستی که بتونی این نوشته ها رو بخونی اما یه روزی حکایت امشب رو باید بخونی و برات تعریف کنیم : هیچکدوم از ما این شبا تو خونه خودمون آرامش نداریم بودنت تو این شهر امنیت بود و نبودت از فاجعه بدتر اینجا همه هستن من سها احمد سعید مامانم مامانت سامان که الان شبیه رامسس شده و دوستش حسام ! نمی دونم این چه حسیه که من هر شب اینجام می دونم که نه می تونم نه میشه که به جایه تو برادر باشم و دوست اما خوب سعی می کنم که باشم ! با سوزان هم هر روز تلفنی تماس دارم تا چی پیش بیاد ! به هر حال این کارهاییه که میشه انجام داد هر چند ما ناتوانیم و این ناتوانی در زمان احتیاج بیشتر از تمامی زمانها مشخص است ! می دونی داداشی این دلتنگی نبود تو باعث شده یاده تمام دلتنگیهام بیافتم هر چند امروز هیچکدام به اندازه نبود تو دلگیرم نمی کنند ، به هر حال دلم برایه تو تنگ شده

دلم برایه هیوا تنگ شده

دلم برای شهرزاد تنگ شده

دلم برایه هادی تنگ شده

دلم برایه علیرام تنگ شده

و .... وای چقدر دلتنگی اینهمه دلتنگی که همش جمع شده تویه این سینه و حالا دلتنگی نبود تو از همه سخت تر است پریشب برف بارید هوا حال عجیبی داشت و من دلتنگ تو بودم زیر بارش برف یاد خاطراتی افتادم که من رو یاد ایام غریبی می انداخت ایامی که یادآوری آن توأم با اندوه شادی و بیشتر از همه شرمندگی و من در مقابل این همه چه می توانم انجام دهم با ناتوانی این دستهای سیمانی

Tuesday, February 20, 2007

ما بی تو خرابیم تو بی ما چگونه ای




همه دنیا و جهان چهار دیواریه برادرم ، برادرم امروز من از فقر معیشت نمی نالم غم من از دنیاییست که تا چشم کار می کند دیوار است و اسارت و من امروز چقدر محتاجه تو ام محتاج کلام ببر حلقتو ! حلقم را بسته ام حتی بسته ام بسته ام حتی برای بغضی که برای دوریه تو تا گلویم می آید مسیحه مقدس همه دنیا چهار دیواریه امروز و هر دیوار خود زندانیست ! امشب عطر تمامی گلهایه یاس و اقاقی هم حالم را خوب نمی کنند تمامی شیشه های عطر دنیا را روی خود خالی کردم ولی حالم خوب نشد نشد نشد و نشد امشب باید به سلامتی مردی می نوشیدم که واسه شرف و ناموسش و مردانگی وجودش همه چیزش رو گذاشته ، برادرم امروز که محتاجه توام نیستی نیستی تا با اخم و خنده آرومت آرامش بودن بودنت رو بهم بدی ، دلم برات تنگ شده اینقدر که از زندگی متنفرم و از این همه ناتوانی منزجر امشب یاد جمله ای افتادم از فیلمی که مجذوبم کرده بود زمانی ، سلامتی سه تن ناموس و رفیق و وطن ، سلامتیه سه کس زندونیو سرباز و بی کس و امروز تو کدامینی ؟ مسیحه من تو زندونیه آزادی اصلیت حکم حکم خداست نه حکم قانونی که به حکم عدل تو را در بند کرده است ، که تو در بند نیز آزادی بزرگ مرده کوچک کجایی ؟ کجایی که ببینی که دلهایی با تو هستند و در کنار تو ولی ناتوان از گرفتن دستهایه تو دلم برای گرفتن دستهایت تنگ شده ! مشکل سند حل شد ولی مشکل قانون بربریت چگونه حل می شود ؟ و من چگونه این ناتوانیه دستهایه سیمانیم را تبرئه کنم ؟ چگونه ؟ در نبود تو ما خرابه خرابیم تو بی ما چگونه ای ! سوال احمقانه ایه چون تو با این همه خوبی اکنون بیشتر دلتنگ این هستی که ما دلتنگه تو نباشیم ولی مگه میشه !

Saturday, February 17, 2007

ناموس در مقابل سند ، عشق در مقابل پول ، دوستی در مقابل موقعیت


آهای فلانی امشب از اون شباییه که دلم می خواد تا صبح گریه کنم و بعد صبح باز گریه کنم و باز و باز و باز بگریم برای دنیایی که تا چشم کار می کند در آن زشتی است و دورنگی ، امشب دلم برای فرشته ای گرفته است که در مقابل زندگی و شرایط سخت می ایستد و امروز در جهان نامردمی به حکم عدل! به بازداشتگاه روانه شده است ، اهای فلانی تو وقتی با زنت تو خیابون باشی و 4 نفر اوباش مست بهت حمله کنن چی کار می کنی ؟ مسلماٌ مجبوری دفاع کنی نه ؟ آهای فلانی وقتی اون چهار نفر بهت حمله کردند تو یه جایی مثله یکی از دهاتهای اطرافه چالوس تو یه شبه مه آلود تو چکار می کنی ؟ نه تو بگو به خاطر دفاع از خودت به هر وسیله ای متوسل نمی شی ؟ دروغه اگه بگی نمی شم ! حالا مسیحه قصه ما با اینا برخورد کرده و خوب هم بهشون گوشمالی داده ! اما ثمرش اینه که آقایون که روانه بیمارستان شدن شاکی مسیحن و باز مسیح را به جلجتا می برند

ای خاک بر سر دوستی ! خاک بر سر دستهای ناتوان و سیمانیه من ! از صبح تا حالا برای وثیقه دنباله یه سندم یه سند تازه برای جریانی که حق با ماست ما شاکی هستیم اما چون آقایونی که حمله کردند جوجه فکلی از آب در دراومدن و کتکی رو خوردن که حقشون بوده تو بیمارستان هستند! اینا به جهنم خاک بر سر انسانیت که من برایه یه سند به هر آشغالی رو انداختم و اون در جواب یه بهت زنگ می زنم تحویل داد ! خاک بر سر این مملکت که برای یه کار اداری تو باید سندت دو ماه تو محضر بمونه و منته این جماعت مال دوست رو بکشی ؟ هر چند حالا که پیدا نشد و و مسیح راهیه زندان شد اما چی می شد اگه این خدایی که من و تو بهش ایمان داریم به فرشته از آسمون با یه سند تو شمال بدونه خودش و یا یه سند هر جایه این مملکت منتها با حضور خودش می انداخت پایین ؟؟؟؟؟؟؟؟ نمی دونم چی بنویسم اما می نویسم که دلم برایه ملتی می سوزه که امروز مادر بدبخته من که 30 سال واسه این مملکت گچ خورده نمی تونه حتی ضامن کسی باشه یعنی از نظر این قانون و این ملت یه بازنشسته با حقوق یا بی حقوق کارت شناساییش به درد هیچی نمی خوره ، دسته چک نداره و ... چه می شود کرد ؟ این قانونه این مملکته ما باید به تجاوز به حقوق انسانیمون عادت کنیم ! ما باید بفهمیم که تو این مملکت همه چیز در سایه پول و قدرت و ثروته حالا هر جایه این ملک که می خوای باش با این قانون ناقص تو دستت به هیچ جایی بند نیست و وقتی یکی از سه بنده پ رو نداشته باشی کلاهت پس معرکست ؟

آهای فلانی دلم خیلی گرفته ، تو هر جایه دنیا که بودم حتی اینروزا شنیدم تو کنیا ،یا تو سومالی با قبایل وحشیش ، با مدرک تحصیلیم اعتباری داشتم و امروز در ملکی که بیش از هشت هزار سال تاریخ تمدنش رو به رخ می کشیم و اولین قوم یکتا پرست و کتابدار دنیاست اینهمه زحمت هیچ ارزشی نداره ، چه فایده که ما اولین طایفه ای بودیم که حقوق بشر داشتیم ، هیچ فایده زیاد دل خوش نکنیم که پس از هجوم قبایل وحشی و ترک و تاتار و مغول و عرب و ... به هیچ تبدیل شدیم و امروز قانون بربریت به دوش می کشیم ، قانون عصر جاهلیت ، در هر جای دنیا وقتی به حقوقت تعرض کنند وقتی وارد حریمت شوند و هتک حرمت به شعور تو کنند تو مختاری که از خود دفاع کنی و هیچ حرجی بر تو نیست اما در ملک گل و بلبل اشرار به تو ضربه می زنند اگر زدند و رفتند دادگاه عدل ... توانی برای یافتن اونها نداره و اگر تو زدی و اونها زخمی شدند باز هم تو به مسلخ می ری یعنی در هر دو صورت باخت با تو اَِ


چیزی که من دستگیرم شد این ملت و این مملکت تا هست به همین شکل زندگی می کنن اگه می تونی برو برو به جایی که وقتی به عنوانه پناهنده از بدترین و ملعونترین کشور دنیا وارد خاکشون می شی برای اینکه به ذاته تو توهین نشه و برای اینکه افسرده نشی حتی برات روانشناس استخدام می کنند پاشو برو اینجا چه می کنی آهای هر کسی که داری این نوشته ها رو می خونی به روزی فکر کن که شعور تو توهین خواهد شد روزی که هیچ کس به یاده تو نخواهد بود ... همه جوابه تلفنتو یه وری می دن و تو هیچ کاری نمی تونی بکنی خاک بر سر اونایی که به من گفتن درس بخون خاک بر سر اونایی که فکر می کردن اگه بفهمی به جایی می رسی موقعیت پیدا می کنی آقاجان تو این مملکت یا باید آقازاده باشی یا شازده حالا بستگی داری کی سواره شاه و شازده یا آقا و آقا زاده ؟ ما که شانس نداریم تو عهده آقازاده ها قاقیم اگه شازده ها هم بودن قاق بودیم ... هه

Wednesday, January 17, 2007

delam tang shodeh : i am feeling blue


khastam benevisam farsi saz nadashtam delam gereft !
ama khob beh gholeh khodesh ma chapa pingilisho bishtar mikhoonim !
fellani ta halla shodeh nimeh shab bolanshi delet barayeh kassi tang sheh keh to ro bad joor az khodet roondeh ?
shodeh behesh fekr koni khabesho bebini bad fekr koni kojast ? hala chekar mikoneh? doa koni tanha nabashe doa koni khosh bashe harchand dele to ro shekasteh bashe na nashodeh !
delam barayeh kasi tang shodeh keh delam ra shekast !
delam barayeh doosti tang shodeh keh dar hagham doosti nakard ya shayad bishtar az ouni keh man mifahmidam doosti kard nemidoonam !
nemidoonam kojast nist ! hichvaght delam nemikhast to khatereham bashe delam mikhast hamishe kenaram basheh ama khob halla nist va bi ou tanha ba yadeh ou ...
ahay folani doash kon keh khoshbakht basheh
doa kon tanha nabasheh
doa kon azizeh atrafianesh bashe
doa kon bi ma khosh bashe mohem nist keh ma bi ou deltangeshim