Saturday, May 19, 2007

دلم گرفته است


گفته ای برایت بنویسم نیمه شب بود که کامنتت را خواندم و قطعه ای نوشتم ، اما حالا از این همه شتابی که در نوشته ام داشته ام پشیمانم ! چه بنویسم و چه بگویم ؟ دلم بی نهایت گرفته است از بغض شب ، تنهایی ، خستگی ، وای چه بگویم برادر از این همه تنهایی ؟!؟! بگویم از این همه ظلم ؟!!؟ بگویم که خداوند چگونه وقتی چیزی را از کسی می گیرد چیز دیگری به او می دهد و به من هنوز چیزی نداده است ؟ امشب بدترین خبری را که در دنیا می شود شنید شنیده ام و به اندازه تمام تنهاییها دلم گرفته است .... اکنون رویه تخته خواب دراز کشیده ام و به معنایه زندگی فکر می کنم و به تو و همه دوستانم .... روزی نیست که به این معنا فکر نکنم انگار که قرار است فاجعه ای رخ دهد و زمین بازماند از چرخش و من لحظه به لحظه منتظر این فاجعه بودم و این فاجعه رخ داد . فاجعه ای که انتظارش از خود آن سخت تر است . امروز در نوشته ای خواندم که اصولاٌ خوشبخت ترین آدمها تازه اگر آدم خوشبختی وجود داشته باشد بچه ها هستند ولی آیا به راستی آدم خوشبختی وجود دارد ؟ من که شک دارم . من اینروزها گویا در یک سلول اسیرم و در دایره هستی خودم رو گم کرده ام ، و دلم یک پنجره می خواهد که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم . هر چند من هر وقت خواسته ام به این پنجره نزدیک شوم و آن را ببینم خبری این پنجره را از من گرفته است . دلم خرابه های کودکی و ویرانی های آرزوهایه کودکیم را می خواهد که بی ریا و بی تظاهر ویران بودند ، اینروزها از همه ی زیباییهای از درون ویران حالم به هم می خورد ، دلم گرفته است دلم گرفته است دلم گرفته است و اکنون دنیایی را می خواهد که قدیمترها به بی رحمی امروز نبود ... خدا به ما رحم کند

1 comment:

Unknown said...

neveshtehat negaranam kard chi shode plz vazeh begoo
barayam benevis faghat neveshtehat...