Saturday, October 31, 2009

باران


باز گيسو به رويا سپرده‌ام

و رختهاي كودكيم را در رودخانه‌هاي وحشي عشق و اميد چنگ مي زنم

و به دل نيشتر

كه عشق را فراموش كنم

و اين حس غريب فاتح در دل را مدفون

اي كاش اين فراموشي عشق

و اين آتش دل ممكن بود

اي كاش

و هزاره‌ها و هزاره‌هاست

كه تكرار تكرار مي شوم

امروز از كنار پنجره بارش باران

ياد دلم انداخت كه سالهاست مي بارد

و برف پاك كن هاي اتومبيل

چنگ دل به ياد آورد

باران باران باران

سلام باران

سلام كودكي

سلام سلام سلام

دلم براي كودكي كه در دلم براي عشق جست و خيز مي كند مي سوزد

دلم براي اولين تپش‌هاي عاشقانة قلبم تنگ شده است

دلم براي اويي كه روزي خواهد آمد تنگ شده است

دلم براي پرستوها كه لانه‌هاي گليشان دلم را به تكان آورد تنگ شده است

و باز گيسو به رويا سپرده‌ام

و به نيمة گمشده‌ام مي انديشم

و به مرگ

و به يك خواب بلند

و به يك آرامش

و به يك تنهايي

و به يك بي مايي

و اين بي مايي تاكي
واي واي واي
نيمه‌ي گمشده يعني چه
نيمه‌ي گمشدة من كيست
سلام بر او سلام سلام سلام
هزاران سلام بر او كه شايد هرگز نيايد
كه شايد دلم را براي هميشه تنها رها كرده باشد
به خيابان مي روم
شايد باران خيابان بر دل تنگم غسل دهد
باران باران خانه سياه است


Wednesday, October 28, 2009

روزجهاني كورش


امروز تو اين وبلاگها و وبسايتها رو داشتم مي گشتم كه شصتم خبردار شد فردا روز جهانی کوروش کبیر در جهان نامیده شده و به اين نام هم شايد در خيلي جاهاي جهان حداقل در اسراييل بخاطر اسم كورش در كتاب مقدس از كورش يادي بشه و به نوعي اسمش در رسانه‌هاي خبر برده بشه اما در ایران انگار نه انگار کوروش یکی از مردان بزرگ تاریخ بوده اصلا هيچ خبري نيست تو گويي اصلا يك همچين شخصيتي نبوده كه نبوده فعلا محافل خبري ما درگير جشنها و مراسم ديگري هستند ... به هر حال دريغ از حتي يك صحبت كوچك در يك نشريه برای این مرد بزرگ ... نه مناسبتی ،نه مراسمی وحتی یه فیلم ویا تله تئاتر، به خدا اگه اين مرگ يزدگرد هم بهرام بيضايي نساخته بود حرفي از يزدگرد هم نبود ما اينقدر از محمدرضا شاه پهلوي حالا خوب يا بد قضاوتش به قاضيان تاريخ بر ميگرده شنيديم و ديديم كه ... ولي دريغ و صد دريخ از اجداد كهن ايران از كورش تا ... از داريوش تا... از جمشيد جم و ... و حتي حتي خسرو شاه قدر قدرت ساساني ... براستی به کجا میرویم
در جايي كه برای مرد بزرگی که بر سر لوحة فرامين او دعواست در كشور ما در پارس در ايران بزرگ با دوهزار پانصد سال تاريخ مكتوب برای روز جهانیش حتي یک بادکنک هم در پارس به هوا فرستاده نمیشود ،کسی که نام او در کتاب آسمانی تورات و حتي به قولي ذوالقرنين(‌كورش) در قرآن آورده شده در خاکش اینچنین غریب است

Tuesday, October 27, 2009

امتحان راهنمايي رانندگي


خوب اينم يه اتفاق تازه

بالاخره اين انرژي‌هاي مثبت ديشب كار خودش رو كرد و ما امتحان امروز رو قبول شديم

البت داستان داشت ولي خوب شديم

و احتمالا يك ماه ديگه يه گواهينامة كامپيوتري به اسم بنده صادر و اجازة اتول سواري در محدودة تهران بزرگ رو خواهيم داشت و

چه بگويم

كه دلم يك اذان درست و حسابي و يك نماز از اون درست و حسابي تر مي خواد همچين ناب ناب

شايد بايد تا سحرگه صبر كنم و بعد به نماز بنشينم اونم از اون نمازاي باحال با عود و شمع و كلي حرف

دلم براي خدا تنگ شده خيلي

اين چند روزا همش بهش اعتراض كردم

شايد فكر مي كردم جاي شكري نيست كه نيست

به هر حال به قول ذكري

يك شكر تو از هزار نتوانم كرد

اينروزا منتظر معجزه موندم در صورتيكه معجزه‌هاي مختلف اتفاق افتادن خيلي معمولي و خيلي جالب

يه نمونش همين همين امتحان امروز ريلكس و در كمال آرامش اونم براي مني كه اسم امتحان

از كودكي به استرس مي ‌انداختم يادمه يه بار تو دانشگاه براي ترس از امتحان فشارم به 17 رسيده بود

چه مسخره دانشگاه تموم شد و ما هم ... به هر حال خيلي دلم يه بارون مي خواست

اينم يه معجزه امروز بارون اومد و من با دوستي تو پارك ساعي قدم مي زدم

چه بارون قشنگي و بعدشم يه جلسه كاري و ... بالاخره

امروز هم گذشت

Monday, October 26, 2009

تولد


وقتشه كه يه تولد اتفاق بيافته فكر مي كنم الان كانون ادارك من رو اين نقطه تولد و تولد نو هنگ كرده باشه و اين تولد امشب بهانه‌اي بود براي اين نشانه‌ها كه من بايد مي گرفتم بايد از اين فاز خارج مي‌شدم براي امتحان فردا كلي نياز به انرژي‌هاي جديد داشتم

تو اين خونه كه همه ميان از آينده باخبر شن يا انرژي‌ها مثبت بگيرن من يك دفعه تهي شدم انگار كه خالي خالي شدم

اذكار مدامم به دادم نرسيدند

دعاي عهدم شارژم نكرد و همه گريه و گريه بود

تا امروز صبح به يه سري كار رسيدم

بعد خواب و خواب و خواب

و بعد تولد

دوستم اومد دنبالم و رفتيم و جاي شما خالي گويا انرژي هاي رفته باز پس گرفته شدند

به هر حال خوب بود

كانون ادراك يه زلزله رو فكر كنم تجربه كرد

حالا يه موسيقي لايت، شمع، يك مراقبة گاشو و ... و

بعد هرم نور و در اون شارژ همة انرژي‌ها و گوي انرژي‌
به هر حال تولد احمد بود
تولدش مبارك و اميدوارم هميشه شاد باشه

Sunday, October 25, 2009

يه روزي غصه تموم ميشه دل من


يه روزي غصه تموم ميشه دله من و گريه هاي بلند و خنده‌هاي مصنوعي بي رنگ

گاهي با آدم نمي سازه زندگي و روزهاي سرد و خاكستري زياد و گاه به گاهند

زندگي پستي و بلندي ها و تلخ و شيرينها و و تلخيها و بي رنگهاست

وبالاخره روزي تلخ و شيريينيهاي تما م مي شوند

و د رآخر دلهاي ما شاد خواهند بود

و اين آخر

بعد از اين تمام دنيا مال ماست امروز خواهد گذشت و فردا مال ماست

اگه عاشق باشي و دوست داشته باشي شايد جهان به هر شكلي زيبا باشه و تو هميشه خندون

اما زندگي بي عشق بي معناست بي معناي بي معنا

Saturday, October 24, 2009

خراب خواب تو مي روم از گريه هاي بلند


اينروزها رو مود خوبي نيستم

خوابگرد و خوابزده و ترس از تنهايي و ترس از ترس

سرشارم از دلهره و دلشورة مدام

مدام مدام

چيزي كه ديگه خواب و بيداري برام نذاشته

ديگه منتظر نشونه‌اي هم نيستم نشونه‌هاي زيادي ديدم

اينروزا بيشتر خستم

خراب خواب تو مي‌روم از گريه هاي بلند

گوشيمو خاموش كردم آي ديم هميشه اينويزيبله و ...و يه تنهايي

به هر حال وبلاگ نويسي جايي است براي عريان سازي ذهن و روح و ... مي خواد خوشتون بياد مي خواد نياد اصلن دارم فكر مي كنم بايد يه وبلاگ در تنهايي بسازم كه خواننده‌هاي خودش رو داشته باشه و من اين حجاب رو كه همه و همه آشناهاي اينترنت بازم دارن مي خونن بردارم شايد وقتش باشه كه يه جايي براي تنهايي هام بسازم و اينكه اينقدر نقد نشم و يا حتي تعريف نشنوم به هر حال مودم هيچ خوب نيست

Friday, October 23, 2009

حضرت اجل عزراييل


يا حيا قبل كلي حي و حيا بعد كل حي و حيا حين لا حي و ... و

چي اين حضرت اجل عزراييل هم خيلي بدذاته تا حالا به اين مطلب فكر كردين هيچ جا و وقت درست و حسابي سرش نمي شه خدابيامرز سيامك اين روزهاي آخر هي مي گفت چرا اين عزراييل سراغ من نمياد كار منو راحت كنه هم اون كارش رو به موقع انجام داده و هم من با اسم خودكشي نمردم اما اين حضرت اجل نشنيد وقتي سيامك رفت همه و همه و همه حتي من گفتيم حيف شد وقتي زنده بود وقتي باهامون حرف مي‌زد چرا باورش نكرديم چرا يادش نبوديم چيه وقتي مرد هممون راه افتاديم به اينكه بايد بريم سر خاكش يا اونايي كه به من زنگ زدن مراسمش كي و كجاست كدومشون الان هستند اصلن هستن

اللهم ان حال بيني و بينه الموت

حالا خداييش حضرت اجل عزراييل چرا اينقدر وقت نشناسه گاهي اوقات فكر مي كنم وقتشه ديگه اين جام پر شده بايد سرش كشيد و نمياد آخه بي شعور پس كي ؟ من كه كسي منتظرم نيست ؟!؟ با رفتن من هيچ چيزي تكون نمي خوره به هيچ جايي هم بر نمي‌خوره تو يكي بد به دلت راه نيار خوشبختانه زير تابوت بگير هم ندارم و چند لحظه بعد چنان مست زندگي كه اين لحظات را ياد نمي‌يارم

اللهم اكشف هذه الغمة

تو رو خدا جانماز آب نكشين كه نه ما يه همچين لحظاتي نداشتيم و ... بعله استثناچندتا تون رو مطمئنم نمي دونم اصلن خدا خود همون خدايي كه من راه به راه ذكرشو مي گمو انجيل و قرآن و زبورش رو زمزمه مي كنم چطور مي تونه اين تفكيك رو تو اين جمعيت چند ميلياردي انجام بده چطوري ؟‌اين حضرت عزراييل با چه برنامه‌اي آپلود شده كه زرتينا در آن واحد چند هزار نفر و به چشم هم زدني زندگي مي گيره و اون ميكاييل در آن واحد چند هزار نفر رو به اين جهان سياه مي كشونه واي در جهاني اينچنين سرد و سياه، اينچنين سرد و سياه ، اينچنين سرد و سياه

شنيدم مي گفتن فلان كس هر هفته سر خاك مامانه وقتي شنيدم ساعتها و ساعتها گريه كردم كه براي چي ميره چرا تو گورم دست از سرش بر نمي‌دارين مگه همين شماها نبودين كه وقتي زنده بودنش ذره ذره روحش رو خوردين و خوردين و خوردين تا تموم شد و رفت و رفت كه رفت و اكنون بي گمان خاك با جسم او همان كرد كه شما با روحش ... حالا بعد از مرگ من يا مرگ تو خود تو كه داري مي خوني كيا ميان اونجا كيا؟ همونايي كه تو روزاي زندگيت زيباترين روزهات رو به شبهاي تار تبديل كردن و ميان ميان كه چي كه شهادت بدن تو خوب بودي يا بد؟ مي خوام شهادت ندين اصلا برين بگين بدترين آدم دنيا بوده مگه الان نيست همين الانم مياين و بعد ميرين و بعد ... بعد

يا ارحم الراحمين

آلبرت كامو ميگه

یک مساله فلسفی واقعا جدی وجود دارد و آنهم خود کشی است ؛ تشخیص اینکه زندگی ارزش دارد یا به زحمت زیستن نمی ارزد ، در واقع پاسخ صحیح است به مساله اساسی فلسفه ، باقی چیزها : مثلا اینکه جهان دارای سه بعد و عقل دارای نه یا دوازده مقوله است مسایل بعدی و دست دوم را تشکیل می دهند اینها بازی است ، نخست باید پاسخ قبلی را داد

و ناصرا لمن لا يجد له ناصرا غيرك

آهاي مرتيكه شايدم زنيكه نمي فهمي خيليا خسته شدن خيليا هم چسبيدن به زندگي خره يه راست مي ري سراغ اونايي كه بايد باشن و اونايي كه نبايد باشند رو انگشت به دهن مي گذاري الاغ با توام بفهم ... اين حساب و كتابات جابجا شده مي فهمي يا نه به هر حال من يكي الان در مرز فاجعم شايد خود فاجعه يعني گيجم نمي فهمم از ظلمي كه تو كردي هنوز بعد از يكسال خارج نشدم چرا آخه چرا نمي فهممت نمي خوامم بفهممت فقط يه چيزي مي دونم و اون اينه كه اين دنيا با تمام اين اذكار و اوراد خيلي وقته كه كهنه شده ديگه هم نو نمي شه اينكه من خيلي چيزها رو پيشاپيش مي دونم يا مي بينم هم خيلي مهم نيست مهم اينه كه اصلا ديگه نمي خوام ببينم حالا چه از آينده چه از گذشته دلم يه استراحت طولاني مي خواد و يه سكون عظمي بعد از اين همه هياهو پس كي نوبت به آرامشي ابدي خواهد رسيد

جمعه‌اي ديگر


جمعه‌اي ديگر

از صبح قرار بود عصري برم مهموني

اما الان حال مهموني ندارم كه هيچ تازه مهمون هم دارم

يه مهمونه خوب و همدل

داريم درد دل مي كنيم و مثل هميشه فال حافظ

و واي از اين حافظ

شربتي از لب لعلش نچشيديم و برفت روي مه پيكر او سير نديديمو برفت

خيلي دلمون گرفته خيلي از عشق‌هايي كه داديم و باز پس هيچ

هيچ و هيچ

و داريم بحث مي كنيم كه آيا ما عشقهامون و انرژي‌هامون تقلبي بوده يا اونها دريافتشون قوي و ما رو اينجوري تهي كردند

و با هم به اين نتيجه رسيديم كه ما عشق و انرژي‌مون تقلبي نبوده پس ... اونها دريافتشون به طرز فجيعي قوي بوده

خداييش هر چي فكر كنيم به جايي نمي رسيم كه نمي رسيم و اينهم اين عصر جمعه

يه چاي و يه عالمه گپ و درد دل

دلم خيلي گرفته نگو از دوري كي نپرس از چي گرفته

اي كاش يه آدمي يه چيزي يه نشانه‌اي از يه جايي پيدا بشه

پريشب يه فال گرفتم براي يه نفر طرف رنگ از رخسارش پريد يعني ميشه يه نفر يه روز هم يكي يه فال خوب براي من بگيره كه يه چيزي بشه كه بشه كه بشه اي خدا

Tuesday, October 20, 2009

كتاب قانون


گريستم تلخ خيلي تلخ تمام مدت 2 ساعت يك فيلم گريه كردم تمام بوهاي قديم در يادم اومد و در ذهنم نقش بست

اللهم اني اسئلك بوجهك الكريم و بنور وجهك المنير

صداي دعاي عهد و همينطور صداي اذكار مادر

يا حيا قبل كل حي و يا حيا بعد كل حي و يا حيا حين لا حي
في مشارق الارض و مغاربها و

و تمامي دعاها و صداهاي كليساي مادر مسيح و همه فراموشي ها ي من از خدا دلم براي خدايي كه در دل خودم به فراموشي سپردم تنگ شده خيلي تنگ خداي معصومي كه هيچ گناهي در او جا نداشت و هيچ نفرتي
خداي اعتمادي كه در دلم جاي داشت و اينروزها هيچ خبري ازش نيست واي خدايا چقدر عوض شدم ذكرهاي قديم كجاست و اين استحالة رخ داده چقدر بد است چقدر بد هر چند استحاله معمولا از خوب به بد است نه از بد به سقوط كه اين نزول عظمي است
يا اول الاولين و يا آخر الاخرين
خدايا بيامرز مرا
بيامرز
اللهم اغفر لي الذنوب التي تحبس الدعا
هر چند اين گريستن تلخ از تنهايي مفرط و مدامي بود كه حتي ديگه توي خواب هم دست از سرم بر نمي داره و كابوسي به اسم زندگي رو به كامم تلخ و تلخ تر مي كنه كه قديمترها اميد به بودن خدايي در اين نزديكي تحمل رنجي به اسم زندگي رو برام آسون مي كرد و اكنون ... واي چقدر دلم براي خدايي در درون خودم كشتم تنگ شده خيلي تنگ شده و اينجاست كه حضرت حافظ ميگه

از من جدا مشو كه توام نور ديده‌اي آرام جان و مونس قلب رميده‌اي

Monday, October 19, 2009

فردا 28 مهر شب تولد بابا، سام و پريا


يادمه اون قديمترها زمان كودكي ما روزهاي تولد افراد رو مادر به خوبي به ياد داشت تك تكشون رو و به ياد همشون بود اونروزهايي كه براي تبريك تولد مجبور بودي كلي پيغام پسغام بفرستي چرا كه از هر 4-5 تا خونه يه خونه تلفن داشت و اون كسايي كه صاحب تلفن بودن كلي بيا برو داشتن روزهايي كه براي گرفتن يه مهموني تولد هم بايد كلي فكر مي‌شد كه اگه يه كم صداي ضبط بلند بود به همون اتفاقهاي جديد ختم مي شد ولي خوب ما كه گرفتيم همه هم گرفتند حالا هر كسي درجايگاه خودش اين ملت هميشه يه جوري با بقيه جهان فرق داشتن خدا رحمت كنه آواجي خانوم رو خدا رحمت كنه عمه‌خانم رو خدا رحمت كنه آقابزرگ رو واي خدايا چقدر خدا بايد رحمت كنه خدا رحمت كنه روزي كه عمو رضاي مامان و داي رضاي بابا فوت شد تولد ميلاد بود يادش بخير و حالا خدا رحمت كنه مامان رو و ياد مژگان بخير كه به هر شكلي كه بود تولدهاي ما برپا بود و مهري و زهره خندان شنيدم زماني كه مادر رو خاك مي كردند مهري با پوزخند به زهره گفته اينقدر شير موز خورد تا مرد جالبه به سال مامان نرسيده مادرش مرد و هنوز يكسال نشده خواهرش همون درد مادر گريبانش رو گرفت يعني حالا اونم اينقدر شير موز مي‌خوره تا مي ميره ؟!؟!؟ به هر حال
حالا ديگه نه خونة قديم ما هست نه مژگان هست و نه مامان! فصل فرشته ها تموم شده جادوگراي زيباي خفته هستند و هنوز در حال خنده،‌ هرچند دنيا هم حالا به اونها دهن كجي مي‌كنه دنياي غريبيه و هر تولد ياد آدم مي‌اندازه كه داره يك قدم به مرگ نزديك ميشه و نبايد اين مسئله رو فراموش كنه گذشته در آينده فراموش ميشه و آينده چه خواهد بود باري
يادش بخير ياد همة كودكي بخير كاش مي شد به اون روزها برگشت به كودكي و خاطراتي كه هرگز باز نمي گردند 29 مهرماه تولد 3-4 تا از دوستا و اطرافيانه منه از كودكي تولد پدر يادم بود ، شبهاي درد سبا كه به 29 مهر رسيد و سام هم هم تولد پدربزرگ شد و تولد پريا و بازم بگم نه بي خيال تولد يكي دو نفر ديگه هم هست به هرحال اون قديمها براي گرفتن تولدها و تبريكات هم كلي بايد وقت صرف مي شد و هزينه و ... حالا شايد با يك ايميل و يك تلفن بشه سر و ته قضيه رو هم آورد

و درآخر من فردا امتحان راهنمايي رانندگي دارم 1: آيين نامه و 2: شهر دل تو دلم نيست قبول شدنشم كلي دردسر داره اما خوب اينم از اون كارهايي كه بايد انجام بشه و ميشه و بعد بايد به فكر اينهمه تولد باشم خداييش خدا كنه همه اتفاقها و آينده‌ها پر از تولد باشند

Saturday, October 17, 2009

تنهايي




تنها موندم


تو اين همه درخت حلقاب


يک تنهایی مطلق که من در یک طرف ایستاده ام و جهان در طرف دیگر و بقيه همه اش سکوت و نیستی


سر جاده زندگی نشسته ام تا شاید پرستویی مهاجر پیغامی بیاورد و اکنون


تو رفتی و بعد از تو باران انتظار چه بی صدا میبارد


و من در خلوت تنهایی خویش میسوزم


بعد از تو سرگردانی و تنهايي است در دشت زندگیم
دیشب فانوس زندگیم به امید روی تو روشنایی میبخشید
و امشب بی تو در گذرگاه زمان خفته است


اکنون زمان کوچ پرستوها و نزدیک شدن غروب بر بام شهر است


من باز آخرین قطرات اشک را روشنایی ستاره های یادت میکنم و نهال خاطراتت را در
گلدان خالی زندگیم میکارم تا در نبود تو خزان تنهایی آن را از پا در نیاورد
چشم در چشم غروب با قلبی از درد و سینه ای مملو از تنهایی به یاد شبی میفتم که بالاي سرم تا صبح در بيمارستان راه مي رفتي


و ذكر يا ذوالجلال و الاكرام گرفته بودي


و در اين تنهايي باز


ذكر يا ذوالجلال والاكرام مي گيرم



Sunday, October 11, 2009

يكسال گذشت


آري به راستي يكسال گذشت، چگونه؟ نمي دانم به هر حال

مادر در آخرين هفته‌هاي حيات در بستر بيماري و در شرايطي غم‌انگيز در اوج تلاش مبارزه با بيماري هولناك سرطان با تني رنجور ولي همچنان با عظمت روحي بزرگ و ستايش‌انگيز لحظه‌ها و ساعتهاي زيادي را به نوشتن مشغول و نامه‌ها و راهنمايي هايي را به رشته‌تحرير در آورد و اميدوارم كه اين نوشته كه به ياد اولين سالگرد اوست با وام از نوشته‌هاي خودش ترجمان مكنونات دروني من در مورد انساني باشد كه افتخار فرزندي وي را داشته و در تمامي سختيهاي نبود او به ياد‌ داشته‌ام كه تحت تربيت انساني بودم كه آموخت صفحات تاريخ زندگي فراز و نشيبهاي فراواني را در خود دارد و آدميزاد مجبور به حفظ آن است

سالي گذشت

و بر ما اندوهي تلخ و داغي بزرگ وارد آمد كه هرگز تا انتهاي عمر فراموش نخواهد شد آري واقعيت اين است كه او رفت و واقعيت زيبا نيست ، تنها كساني براي هميشه از آن ما خواهند بود كه براي ابد از دست داده ايم و سهم ما از بودن و عشق او تنها روياي آرامش بخش و گرمي است كه با خود به قعر گور خواهيم برد تا از غارت اين زمانة ‌پر دسيسه و كريه و پلشت براي هميشه محفوظش بداريم...مادر نوشته است


كبوتران نمي‌توانند نامه بنويسند اما هزار نامه‌ي مرا به شما مي‌رسانند و به خوبي حرفهاي مرا مي‌فهمند آنها مي‌دانند كه من گاهي با برگهاي نارون و توتهايي كه از شاخه‌ها فرو مي‌افتند حرف مي‌زنم وبعضي شبها حتي با سنگها و ديوارها براي شما شعر مي‌خوانم دلم مي‌خواهد براي هميشه در دلتان تبعيد شوم و در كنار دلهايتان روزگار بگذرانم آنگاه با هر پلكي كه بر هم مي‌گذاريد مي‌ميرم و با هر پلكي كه از هم مي‌گشاييد ديگر بار زندگي را از سر مي‌گيرم زمستان كه بيايد با آتش پرتقالها خودم را گرم مي‌كنم و به سكوت‌ آينه‌ها گوش فرا خواهم داد و براي باغچه‌هاي تشنه كاسه‌اي پر از دريا خواهم آورد

خوشحالم ، خوشحالم كه بعد از اين سفر براي اينكه شما را خواب ببينم از هيچ‌كس اجازه نخواهم گرفت و چگونه بگويم كه نمي‌دانم بعد ازمن آيا شعرهايم را مي‌خوانيد آيا دستي كلمه‌هاي يك مادر را روي پيراهنتان گلدوزي مي‌كند ؟ آنقدر عاشقم كه دلم براي همه‌ي چيزهايي كه شما دوست داريد تنگ مي‌شود مي‌ترسم برف زمستان تمام شود و هيچ اتفاقي نيافتد و هيچ كس و هيچ‌وقت نتواند قلب مرا براي شما معنا كند و مي ترسم برف تمام شود و حرفهايم نيمه تمام بمانند و كلمه‌هايم يخ بزنند و هرگز نتوانم بگويم دوستتان دارم و هميشه نگرانتان هستم

و باز مي نويسد

در روزهاي خشك بي‌ترانگي، بهترين لحظه‌هايم را در كنار كودكانم مي‌گذرانم،‌خوشبختي عظيمي است با شما بودن و با نفسهاي شما خيابانهاي سرگشتگي را پيمودن

ابرها را از انتهاي آسمان مي‌چشم و جامه‌اي نرم برايتان مي‌دوزم كيانوش، سبا، ثمين و سها بعد از اين باران را به خاطر شما تماشا خواهم كرد و آنگاه برايتان همراه باران در تمام دشتها خواهم باريد ...و

به هر حال عاشق مهر بود و در مهر رفت و اولين باران رفتنش را گريست شب نوزدهم پارسال اولين باران پاييزي باريد و مادر ظهر فردا رو نديد آري يكسال گذشت

و دوستان و عزيزان من، با عشقي زياد در آنسوي ابديت به انتظارمان نشست و در هر باراني كه بعد از اين ببارد به ديدارمان خواهد آمد ما ايمان داريم

و به احترام خواسته‌اش

در نهايت سادگي 21 مهرماه امسال سه شنبه ساعت 3.30 بر سر آرامگاهش
قطعه 252 رديف 34 شماره 31 گرد هم خواهيم آمد



Friday, October 09, 2009

هواي احساس صبح جمعه


صبح جمعه

فروغ فرخزاد


خاك مي‌خواند مرا هر دم به خويش

مي‌رسند از ره كه در خاكم نهند

آه شايد عاشقانم نيمه شب گل به روي گور غمناكم نهند


صبح جمعه

كورس سرهنگ زاده


ديگه عاشق شدن نازكشيدن فايده نداره نداره

ديگه دنبال آهو دويدن فايده نداره نداره

چرا اين در و اون در مي‌زني اي دل غافل

ديگه دل بستن و دل بريدن فايده نداره

وقتي اي دل به گيسوي پريشون مي‌رسي خودتو نگه‌دار

وقتي اي دل به چشمون غزل خون مي‌رسي خودتو نگه دار


صبح جمعه

الهه


ياران ياران ياران من ياران دردآشنا

ياران ياران ياران من ياران از هم جدا

ياران ياران ياران تنها شديم تنهاي تنها


صبح جمعه

فرزانه


يه از عشق تو مستم يه روز از زندگي خسته

يه روز دستت توي دستم يه روز بار سفر بسته

عشق عشق عشق كي قدرتو مي‌دونه

عشق عشق عشق از دستت دلم خونه


و صبح جمعه با شما

يه صبح زيباي پاييزي كه بارون ديشبش روح افزا بود و يادآور اين كه زندگي مي‌گذرد و اينكه خداي مهربان دل همة ما رو به اين سوهاي مختلف كشيده عشق و مرگ و زندگي و تولد ... خدايي كه ما رو آورد و خواهد برد

و اما من

امروز برنامه‌خاصي ندارم شايد يه كم تميز كاري

حوصلة بحث فلسفي ندارم

امروز روز كودكيه


صبح جمعه

دلكش


ياد روزگار كودكي برنگردد دريغا


واقعاً شايد برنگرده اما ما كه مي‌تونيم كودك بشيم پس بيا ساده مثل چكاوك شويم بيا پاك گرديم و كودك شويم

اما كودكي ما با مهستي و ويگن و اينها شكل گرفته سخته كودك اون دوره شد اين دوره دورة اشكين و عليشمس و ساسي مانكن خداييش دمه مخترعين گرام و ضبط و ... گرم چون وقتي صداي مهستي توي باندها مي‌پيچه بوي جمعه‌هاي كودكي خانوم خدا بيامرز به ياد مي‌ياد و يا صداي مرضيه كه بوي مادر رو داره

يه روزي رفتم كه رفتم رو واست خونده بودم ... و مادر رفت و ما بزرگ شديم و چه تلخ بزرگ شديم

به خدا هنوز كودكيم هنوز كودك مادر

و شايد شايد شايد هنوز پاك


صبح جمعه

سپيده


واي كه ديوانه شدم مي‌روي

بي سر و سامانه شدم مي‌روي

نيست كسي مونس تنهاييم واي به حال سر سوداييم

واي كه پروانه شدم مي‌روي تشنة پيمانه شدم مي‌روي

مي روي افسانه شدم مي‌روي


و باز با برديا هستيم روي اير: چه بگويم از جمعه‌اي كه دوگانه بيدار شدم شاد ناراحت شنگول بي شنگولي تنها چيزي كه برام الان حس خوبي داره پنجرة بازيه كه بوي پاييز آورده و بوي مهر زيبايي كه زيباترين خاطراتمون رو به تلخترين ماه سال پيوند زد

به هر حال دوگانم چه ايرادي داره وقتي فيلم ترديد ميشه معناي پست مدرنيسم فكر كنيد منم پست مدرن شدم چه ايرادي داره اينم يه جورشه حسه خوبتونو به بده مي‌رسونم مگه اين كارگردان معروفه نتونست شاهكار فناناپذيره شكسپير، هملت رو با چهار تا بازيگر معروف اينجوري به افتضاح بكشونه خوب ما مگه چيمون كمه ما هم صبح جمعه شما رو از شادي به غم و از غم به شادي مي‌بريم


صبح جمعه

مرضيه


اشك من هويدا شد

ديده‌ام چو دريا شد

درميان اشك من

ساية تو پيدا شد

موج آتشي از غم زان ميانه برپا شد

اشك من هويدا شد


و باز صبح جمعه


به عيادت سالخوردگان فاميل بايد رفت ، ديدن دوستهايي كه تنهان ، فاميلايي كه نديديم خوب بررسي مي‌كنيم

مادر بزرگ : امروز بايد رفت حتماً

دوستان: ديشب عده‌اي شون اينجا بودن و ديدارها تازه تازه شده

فاميلا: تو رو خدا حوصلة حرف ندارم جمعاً‌ در حال گله و گله گذاري هر چند

هر كسي كو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش


و در آخر صبح جمعه با : سيما بينا


اگه خاري خورد سوزن ندارم واي

عزيزم بشي به كنارم

به مژگون بر كنم اي جون غمخوار

عزيز بشي به كنارم

عزيز بشي به كنارم زعشقت بي‌قرارم

جون تو طاقت ندارم جون تو طاقت ندارم





Wednesday, October 07, 2009

وقتي همه خوابيم




نيمه شبه يه روز شلوغ و پلوغ و خسته و خراب بعد از يك جلسة انرژي و فال و گفتن يك عالمه از آينده اين و اون قصد ولو شدن روي تخت و بنا به عادت سال و ماه و با تكيه بر بخت و اقبال يكي از فيلمهايي رو كه در نبود من رو پردة سينما اومد و من فكر كنم بعد از مدتها از نرفتن به سينما افسوس خوردم رو انتخاب كردم و فيلمه وقتي همه خوابيم رو ديدم و ديدم و هر چه بيشتر ديدم در دل گفتم تنها كسي كه مي‌تونست اينجوري سينماي ايران رو به تصوير بكشه استاد بهرام بيضايي بود و به واقع متشكرم استاد ..بعله آقايان سوپر استار رو بشناسيد خانمهاي سينماي ايران رو هم بشناسيد فراماسونري تهيه كنندگان ايران رو هم ببينيد و به واقع تا كي استاد بيضايي؟ تا به كي ببينيم كه ما كار كرديم در تيتراژها چيز ديگري نوشته شد؟!؟ ما كار كرديم ديگران جايزه گرفتند ؟ ما كار كرديم و ....آقايان سوپر استار استفاده بردند ، جماعت بنگ و ننگ ... جماعت شوهاي مختلف از ساعت و عينك و مارك گرفته تا آبي شو و سبز شو و قرمز شو و شوهاي مختلف ديگر ... دقيقاً همان آقاي شايان داستان (حسام نواب صفوي) و به واقع خود آنها، توهين نمي‌كنم با تك تك‌تون كه داريد مي‌خونيد زندگي كردم دوستامين دوستتون دارم اما با هم كه تعارف نداريم زماني كه يه برداشت ويژه از پارتنرتون گرفته مي‌شود چطور تعادلتون رو از دست مي‌دين و يا وقتي كه گريم يكي از شما كمي ديگري رو متمايز مي‌كنه باز هم عين ماهي كه تو روغن داغ افتاده باشه جلز و ولز مي‌كنيد... چند بار چند تا از شما براي يك رنگ تيره تر يا روشن‌تر فون قهر كرديد تازه اين اونهاييه كه من تو حرفم ديدم واي به حال پااندازي‌ها و قواديهايي‌ كه ما در پس پرده نديديم
البته زياد لرز به دلتون نندازين اشكالي نداره تو مملكتي كه رجاله‌ها خر داغ مي‌كنند و عوام و قاطبة نفوس هم چيزي از هنر سردر نمي‌يارند شماها كلي كلارك گيبل و اينگريد برگمنيد
خوب اشكالي نداره بالاخره يك آقاي بيضايي بايد باشه كه اگه نباشه چه خواهد شد؟!؟!اگر اشتباه نكنم آنچه شنيدم و در افواه عموم جامعة هنري ايران چو پيچه شده بود داير بر اين مطلب بود كه اين فيلمنامه يا فيلم يا هر چه كه بود داستان كار قبلي بهرام بيضايي است و وااسفا كه اگر اينچنين بوده باشد به راستي كارگردانان بزرگ ما اينقدر حقير شدند كه عروسكان خمان و چمان محافل طرب و بنگ و ننگ و مي و پياله آنها را به هر سو و سمتي سوق مي‌دهند؟؟؟؟ بگذريم از كارگردانها كه بگذريم بايد براي بدبختي سوپراستارهاي واقعي گريه كنيم كه حتي آتيش من رفيقشون هم تر و خشك رو با هم مي‌سوزونه
بعله اين جماعت 00000000001/0 درصدي از جماعت بازيگر هم متاسفانه به همان چوب آقايان زده مي‌شوند اما نقدا جاي گله گذاري نيست چرا كه جماعت ما نيز به عكس براي هم مقدار كم آدم جلف تمامش به لجن كشيده شده است ، پس جبهه نگيريد اينو اونم برام مثال نزنيد اونايي رو نمي گم كه از بركت درس و هوش و استعداد سر كارند و اي شهرتي هم دارند خودتون هم مي‌دونيد كيا رو مي‌گم اونايي كه تحصيلاتشون در حد ... و يا ابتداً از سوراخ لق حرفه‌ ديگه‌اي وارد شدند و بعد هم اون حرفه‌رو به ... كشيدن و هم ... و
حالا خوانندگان اين بلاگ پس از 8-10 سال زندگي در سينما بلند و بي هيچ پردة اي اينجا مي‌نويسم آقاي بيضايي درود بر شما و تربيت شدگان مكتب شما و همچنين اي تمام خواننده‌گان اين دستنوشته تمامي مطالب وقتي همه خوابيم پلان به پلان واقعيت و در عين واقعيت به مراتب حتي بدتر از قيلمي است كه ديديد و پشت صحنه نيز حرمسرايي است كه هر يك از زنان سوگلي سعي در نزديكي بيشتر به مركز اين دايره دارند از آوردن شيريني و كادو و ... گرفته تا اظهار علاقه و هر نوع پاچه خواري ، زير آب زني و خاله‌زنكه و عمومردك بازي هم كه تا دلتان بخواهد تو رو خدا اما و اگر استثناء رديف نكنيد ؟!؟ استثناء خود منم و خود خيلي‌ها كه حسابمون معلومه
استثناءها گلشيفته فراهاني‌ها و خانواده‌هاي اونها هستند و همين بيضايي‌ها و هنرمندان مولفي چون اينها
بعله آقايان سوپراستار؟!؟ آقايان تهيه كننده ؟!؟ آقا و خانوماي 40 _ 50 ساله بزرگ سينماي ايران اين درد نسل ماست نه اوني كه شما مي نويسيد و مي بينيد و اينگونه است كه


بر سر سينماي نسل ما هم همان رفت كه بر سر خودمان

Tuesday, October 06, 2009

زندگي

سلام سلام به همة چيزهاي خوب و بد زندگي به هر حال اين زندگيست مثل يك رود رونده و پويا و مثل يك دشت بزرگ و ديدني و دلفريب و حتي مثل يك شب تيره و تار و سياه البته من اين شبا رو بيشتر از روزها دوست دارم اينهم از خصوصياته منه ديگه اين هم زندگي كه بد و خوب سرش نميشه و داره همينجوري ميره به جلو و هر روز يادآور اينه كه يه روز ديگه گذشت و ما سهم ديگه از زندگي رو جا گذاشتيم
و زندگي شيرين مي‌شود چرا كه بالاخره اين سيستم اي دي اس ال ما هم وصل شد و بي درد سر به اين دنيا وارد شديم آآآآآآآآآآآآآخي
خوب اين هم از اتصال بي دردسر ، چه دردسري اونم نمي‌دونم به هر حال به هر بدبختي بود ما هم به طبقة اي دي اس ال دارها وارد شديم اين هم خود جذابيتهايي دارد كه وصل شدن به آن خط كذايي نداشت
اينروزها صبحها رو با كلاس رانندگي شروع مي‌كنم و دنبال كارهاي خورده ريز يه استراحت نياز بود هرچند به جيب مبارك ضرر مي‌زنه ولي خوب....به هر حال اين هم قسمتي از زندگي است

Monday, October 05, 2009

مرگهاي اينترنتي


با نهايت اندوه و تأثر و تاسف مرگ پدر يكي از دوستان رو شنيديم و براي تدفينش به بهشت زهرا عازم، این هم اوج کاری است که توانستیم برای مرگ پدري كه رفت و دوست ما را در تنهایی و غربت جا گذاشت، انجام دهیم

رفتن سرخاك ، سر زدن به خانواده مرحوم شايد هم فرستادن یک ایمیل و چندین تلفن به چند تا آشنا همين و همين

صبح روز جمعه هم چند نفری در سکوت یک قبرستان سرد به آخرین حرکات مردی که زمین را ترک می گوید، نگاه می کنند، چند قطره اشکی ریخته می شود... چند ساعت بعد همه آنها باید پشت میزشان در اداره، یا پشت صندوق فروشگاه و یا مثل من سر يك صحنة فيلمبرداري حاضر باشند
و به همین سادگی از کنار مرگ می گذریم

و این قصه بارها و بارها تکرار می شود.

با یکی از دوستان ديگرم تماس گرفتم، می گفت همه ما آدمها روزی می آییم و یک روزهم باید برویم... اما سختی قصه این است که همه با هم یک روز نمی آییم و یک روز هم برویم، تک تک می رویم، اینجاست که دیدن مرگ سخت می شود

به دوست ديگري زنگ می زنم، با صدایی بغض آلود و خسته می گوید که پدر فرزين پس از حدود 10 روز در بيمارستان فوت شده است يادم مي‌ايد مي‌خواستم به بيمارستان بروم اما نشد هيچ جور نشد، قلبم می سوزد از این همه تنهایی انسان... از این همه تنهايي يك فرزند... از این همه دردهای تنهايي و تنهايي و تنهايي

چه زندگي عجيبي

امروز ذهن من بیشتر به زندگی اینترنتی ام بعد از مرگ فکر می کند، به راستی چه بر سر کامپیوتر و موبایل و پیامها و ایمیل های من خواهد آمد؟
آیا کسی به اطلاعات من درفیس بوک دسترسی خواهد داشت؟ چطور دیگران می فهمند که من بردياي فیس بوک، وب لاگ و یاهومسنجر و تمامی این دنیاهای مجازی مرده است؟؟؟؟

زندگی هم نسلان من گره عجیبی با دنیای مجازی اینترنت خورده است... گره ای که شاید باعث شود تا در دنیای مجازی برای ابد زنده بمانیم
من می توانم به راحتی کارت تبریک تولد برای همه دوستانم آماده کنم و تاریخ ارسال آنها را برای چندین هفته و یا چندین ماه بعد ثبت کنم، اگر یکی از دوستانم که در مراسم خاکسپاری ام هم شرکت داشته و کلی اشک ریخته، چند ماه بعد در روز تولدش کارت تبریکی از من در ایملش داشته باشد چه احساسی خواهد داشت؟ آیا جز این است که من در دنیای اینترنت زنده مانده ام؟

خوب من کم کم درآستانه ورود به سومین دهه زندگی ام هستم، روزها خیلی سریع گذشت و پسرك تيزهوش و هنردوست و درسخوان مادر، پسر بیست - سي ساله اي شده که دیگر سادگی های کودکی اش را ندارد، بازیهای بچگی اش شکل مدرنی به خود گرفته اند، دایره روابطش وسعت یافته و وارد دنیای پیچیده ای شده، زیباییهای زیادتری را در زندگی تجربه کرده است اما در عین حال شاهد مرگ بسیاری از خاطراتش بوده
مرگ بابا بزرگ ومامان بزرگ، مرگ عمورضا، دايجان حسن، فرشته ،‌ سيامك و آخر همه مرگ دردناك و فراموش نشدني مادر آری، هرچی بزرگتر شدیم دردهایمان نیز بزرگتر شد، درد از دست دادن بزرگترهای فامیل، درد دور شدن از دوستان قدیمی، درد شنیدن خبرهای ناگوار،دردهای دنیای مدرن، درد نابودی روابط انسانی، درد ماشینی شدن زندگی هایمان، درد بزرگ شدن و بیشتر فهمیدن

سيامك همکار خوبم، که خودكشي كرد و از دنیا رفت، خیلی غصه خوردم،
پارسال همین روزها بود که مادربه شکل دردناکی درگذشت، بعد از یک سال هنوز نتوانستم اسمش را از لیست یاهو مسنجرم پاک کنم، خیلی عجیبه انگار هنوز منتظرم که چراغ یاهوش روشن بشه، فكر كنم مامان پيش سباست و هست و هست و چه انتظار غریبی


نمی دانم چرا امروز درختان سالخورده کنار خيابون وليعصر يا همون پهلوي سابق مرابه این فکربرد که چه اتفاقی بعد ازمرگ من برای بردياي دنیای مجازی می افتد؟ برای چند لحظه بغض کردم، چايي را در گلویم از دست داد، زیباییهای این دنیا جایش را به تاریکی ندانسته هایمان از مرگ داد

نسل من بیشتر از اینکه وقتی برای خانواده اش داشته باشد با کیبردهای کامپیوترش وقت صرف می کند. نامه جای خود را به ایمیل داده است. یادداشت های روزانه هم جای خود را به وبلاگ داده اند. آلبوم عکس ها هم به شکل مجازی در آرشیو کامپیوتر تبدیل شده اند. تکه های زیادی از زندگی مان که آنها را به طور آنلاین در اینترنت قرار می دهیم، به عنوان احساس ابدی و فنا ناپریز در این دنیای مجازی باقی می مانند، اما به راستی پس از مرگمان، چه اتفاقی بر سر شخصیت مجازی ما خواهد افتاد؟

این هم از خاصیت زندگی در دنیای مدرن و تکنولوژی است، نسل من و تو می تواند برای ابد در دنیای مجازی زنده بماند تنها با فشار دادن چند دکمه توسط كس و كارمان دلم نمي‌ايد به آي دي مامان وارد شوم هر چند چند وقت پيش يه شوك وحشتناك بهم وارد شد سبا رفته بود ايميلهاي مامان را چك كند انگار معجزه رخ داده بود و من گريستم تلخ تلخه تلخ


به هر حال آنهایی که خود مرا جدا از قلمم می شناسند می دانند که چقدر زیباییها را دوست دارم و همینطور شادی کردن را

اما متاسفم که مدتهاست نتوانستم مطلب شادی بنویسم نمي دونم شايد جور نميشه به خدا دست خودم نیست شروع که می کنم به نوشتن قلم قدرت را از من می دزدد و دنیا را از زبان خودش تفسیر می کند به هر حال قبول كرده ام و باور دارم که وجود ما ایرانیها هم پر شده از پارادوکس دقیقا شبیه محیط چندگانه ای که در آن بزرگ شده ایم... کدام را باید باور کرد من نمی دانم حتي خودم هم درگير زمان و شرايط و محيطم هستم گاه شاد و گاه غمگين و