صبح جمعه
فروغ فرخزاد
خاك ميخواند مرا هر دم به خويش
ميرسند از ره كه در خاكم نهند
آه شايد عاشقانم نيمه شب گل به روي گور غمناكم نهند
صبح جمعه
كورس سرهنگ زاده
ديگه عاشق شدن نازكشيدن فايده نداره نداره
ديگه دنبال آهو دويدن فايده نداره نداره
چرا اين در و اون در ميزني اي دل غافل
ديگه دل بستن و دل بريدن فايده نداره
وقتي اي دل به گيسوي پريشون ميرسي خودتو نگهدار
وقتي اي دل به چشمون غزل خون ميرسي خودتو نگه دار
صبح جمعه
الهه
ياران ياران ياران من ياران دردآشنا
ياران ياران ياران من ياران از هم جدا
ياران ياران ياران تنها شديم تنهاي تنها
صبح جمعه
فرزانه
يه از عشق تو مستم يه روز از زندگي خسته
يه روز دستت توي دستم يه روز بار سفر بسته
عشق عشق عشق كي قدرتو ميدونه
عشق عشق عشق از دستت دلم خونه
و صبح جمعه با شما
يه صبح زيباي پاييزي كه بارون ديشبش روح افزا بود و يادآور اين كه زندگي ميگذرد و اينكه خداي مهربان دل همة ما رو به اين سوهاي مختلف كشيده عشق و مرگ و زندگي و تولد ... خدايي كه ما رو آورد و خواهد برد
و اما من
امروز برنامهخاصي ندارم شايد يه كم تميز كاري
حوصلة بحث فلسفي ندارم
امروز روز كودكيه
صبح جمعه
دلكش
ياد روزگار كودكي برنگردد دريغا
واقعاً شايد برنگرده اما ما كه ميتونيم كودك بشيم پس بيا ساده مثل چكاوك شويم بيا پاك گرديم و كودك شويم
اما كودكي ما با مهستي و ويگن و اينها شكل گرفته سخته كودك اون دوره شد اين دوره دورة اشكين و عليشمس و ساسي مانكن خداييش دمه مخترعين گرام و ضبط و ... گرم چون وقتي صداي مهستي توي باندها ميپيچه بوي جمعههاي كودكي خانوم خدا بيامرز به ياد ميياد و يا صداي مرضيه كه بوي مادر رو داره
يه روزي رفتم كه رفتم رو واست خونده بودم ... و مادر رفت و ما بزرگ شديم و چه تلخ بزرگ شديم
به خدا هنوز كودكيم هنوز كودك مادر
و شايد شايد شايد هنوز پاك
صبح جمعه
سپيده
واي كه ديوانه شدم ميروي
بي سر و سامانه شدم ميروي
نيست كسي مونس تنهاييم واي به حال سر سوداييم
واي كه پروانه شدم ميروي تشنة پيمانه شدم ميروي
مي روي افسانه شدم ميروي
و باز با برديا هستيم روي اير: چه بگويم از جمعهاي كه دوگانه بيدار شدم شاد ناراحت شنگول بي شنگولي تنها چيزي كه برام الان حس خوبي داره پنجرة بازيه كه بوي پاييز آورده و بوي مهر زيبايي كه زيباترين خاطراتمون رو به تلخترين ماه سال پيوند زد
به هر حال دوگانم چه ايرادي داره وقتي فيلم ترديد ميشه معناي پست مدرنيسم فكر كنيد منم پست مدرن شدم چه ايرادي داره اينم يه جورشه حسه خوبتونو به بده ميرسونم مگه اين كارگردان معروفه نتونست شاهكار فناناپذيره شكسپير، هملت رو با چهار تا بازيگر معروف اينجوري به افتضاح بكشونه خوب ما مگه چيمون كمه ما هم صبح جمعه شما رو از شادي به غم و از غم به شادي ميبريم
صبح جمعه
مرضيه
اشك من هويدا شد
ديدهام چو دريا شد
درميان اشك من
ساية تو پيدا شد
موج آتشي از غم زان ميانه برپا شد
اشك من هويدا شد
و باز صبح جمعه
به عيادت سالخوردگان فاميل بايد رفت ، ديدن دوستهايي كه تنهان ، فاميلايي كه نديديم خوب بررسي ميكنيم
مادر بزرگ : امروز بايد رفت حتماً
دوستان: ديشب عدهاي شون اينجا بودن و ديدارها تازه تازه شده
فاميلا: تو رو خدا حوصلة حرف ندارم جمعاً در حال گله و گله گذاري هر چند
هر كسي كو دور ماند از اصل خويش باز جويد روزگار وصل خويش
و در آخر صبح جمعه با : سيما بينا
اگه خاري خورد سوزن ندارم واي
عزيزم بشي به كنارم
به مژگون بر كنم اي جون غمخوار
عزيز بشي به كنارم
عزيز بشي به كنارم زعشقت بيقرارم
جون تو طاقت ندارم جون تو طاقت ندارم