آري به راستي يكسال گذشت، چگونه؟ نمي دانم به هر حال
مادر در آخرين هفتههاي حيات در بستر بيماري و در شرايطي غمانگيز در اوج تلاش مبارزه با بيماري هولناك سرطان با تني رنجور ولي همچنان با عظمت روحي بزرگ و ستايشانگيز لحظهها و ساعتهاي زيادي را به نوشتن مشغول و نامهها و راهنمايي هايي را به رشتهتحرير در آورد و اميدوارم كه اين نوشته كه به ياد اولين سالگرد اوست با وام از نوشتههاي خودش ترجمان مكنونات دروني من در مورد انساني باشد كه افتخار فرزندي وي را داشته و در تمامي سختيهاي نبود او به ياد داشتهام كه تحت تربيت انساني بودم كه آموخت صفحات تاريخ زندگي فراز و نشيبهاي فراواني را در خود دارد و آدميزاد مجبور به حفظ آن است
سالي گذشت
و بر ما اندوهي تلخ و داغي بزرگ وارد آمد كه هرگز تا انتهاي عمر فراموش نخواهد شد آري واقعيت اين است كه او رفت و واقعيت زيبا نيست ، تنها كساني براي هميشه از آن ما خواهند بود كه براي ابد از دست داده ايم و سهم ما از بودن و عشق او تنها روياي آرامش بخش و گرمي است كه با خود به قعر گور خواهيم برد تا از غارت اين زمانة پر دسيسه و كريه و پلشت براي هميشه محفوظش بداريم...مادر نوشته است
كبوتران نميتوانند نامه بنويسند اما هزار نامهي مرا به شما ميرسانند و به خوبي حرفهاي مرا ميفهمند آنها ميدانند كه من گاهي با برگهاي نارون و توتهايي كه از شاخهها فرو ميافتند حرف ميزنم وبعضي شبها حتي با سنگها و ديوارها براي شما شعر ميخوانم دلم ميخواهد براي هميشه در دلتان تبعيد شوم و در كنار دلهايتان روزگار بگذرانم آنگاه با هر پلكي كه بر هم ميگذاريد ميميرم و با هر پلكي كه از هم ميگشاييد ديگر بار زندگي را از سر ميگيرم زمستان كه بيايد با آتش پرتقالها خودم را گرم ميكنم و به سكوت آينهها گوش فرا خواهم داد و براي باغچههاي تشنه كاسهاي پر از دريا خواهم آورد
خوشحالم ، خوشحالم كه بعد از اين سفر براي اينكه شما را خواب ببينم از هيچكس اجازه نخواهم گرفت و چگونه بگويم كه نميدانم بعد ازمن آيا شعرهايم را ميخوانيد آيا دستي كلمههاي يك مادر را روي پيراهنتان گلدوزي ميكند ؟ آنقدر عاشقم كه دلم براي همهي چيزهايي كه شما دوست داريد تنگ ميشود ميترسم برف زمستان تمام شود و هيچ اتفاقي نيافتد و هيچ كس و هيچوقت نتواند قلب مرا براي شما معنا كند و مي ترسم برف تمام شود و حرفهايم نيمه تمام بمانند و كلمههايم يخ بزنند و هرگز نتوانم بگويم دوستتان دارم و هميشه نگرانتان هستم
و باز مي نويسد
در روزهاي خشك بيترانگي، بهترين لحظههايم را در كنار كودكانم ميگذرانم،خوشبختي عظيمي است با شما بودن و با نفسهاي شما خيابانهاي سرگشتگي را پيمودن
ابرها را از انتهاي آسمان ميچشم و جامهاي نرم برايتان ميدوزم كيانوش، سبا، ثمين و سها بعد از اين باران را به خاطر شما تماشا خواهم كرد و آنگاه برايتان همراه باران در تمام دشتها خواهم باريد ...و
به هر حال عاشق مهر بود و در مهر رفت و اولين باران رفتنش را گريست شب نوزدهم پارسال اولين باران پاييزي باريد و مادر ظهر فردا رو نديد آري يكسال گذشت
و دوستان و عزيزان من، با عشقي زياد در آنسوي ابديت به انتظارمان نشست و در هر باراني كه بعد از اين ببارد به ديدارمان خواهد آمد ما ايمان داريم
و به احترام خواستهاش
در نهايت سادگي 21 مهرماه امسال سه شنبه ساعت 3.30 بر سر آرامگاهش
قطعه 252 رديف 34 شماره 31 گرد هم خواهيم آمد
1 comment:
ز تـو و فــاصله بـا تــــو
از تـو بـا حضـوری دلتنگ
تنها مونده بغضی سنگيـن
کـه تو سينه ميـزنه چنگ
ايــن غــم پنهونــی مـن
تـو نـدونستی چه تلـخـه
اين تو خود شکستن مـن
تـو نـدونستی چـه سخته
کاشکــی بـودی تـا ببينی
لحظه هام بی تو ميميرن
واســه بـــا تــو نبــودن
انتقــام ازمـن ميگيرن
حـالا همصـدا بـا يـــادت
شعــر مــونـدن ميخونم
ميــدونــم که نـاگزيــری
امـا منتظــر مـيمــونــم
Post a Comment