Saturday, October 17, 2009

تنهايي




تنها موندم


تو اين همه درخت حلقاب


يک تنهایی مطلق که من در یک طرف ایستاده ام و جهان در طرف دیگر و بقيه همه اش سکوت و نیستی


سر جاده زندگی نشسته ام تا شاید پرستویی مهاجر پیغامی بیاورد و اکنون


تو رفتی و بعد از تو باران انتظار چه بی صدا میبارد


و من در خلوت تنهایی خویش میسوزم


بعد از تو سرگردانی و تنهايي است در دشت زندگیم
دیشب فانوس زندگیم به امید روی تو روشنایی میبخشید
و امشب بی تو در گذرگاه زمان خفته است


اکنون زمان کوچ پرستوها و نزدیک شدن غروب بر بام شهر است


من باز آخرین قطرات اشک را روشنایی ستاره های یادت میکنم و نهال خاطراتت را در
گلدان خالی زندگیم میکارم تا در نبود تو خزان تنهایی آن را از پا در نیاورد
چشم در چشم غروب با قلبی از درد و سینه ای مملو از تنهایی به یاد شبی میفتم که بالاي سرم تا صبح در بيمارستان راه مي رفتي


و ذكر يا ذوالجلال و الاكرام گرفته بودي


و در اين تنهايي باز


ذكر يا ذوالجلال والاكرام مي گيرم



No comments: