Thursday, April 05, 2007

و این منم ... در آستانه مفهومی به اسم زندگی


مرد: نمی ترسی که خدایگان رستم بداند

مجنون : خدایگان رستم در دژ کوهزاد است و چه خبر از کلبه نئی من دارد ؟


********************


اینهم از دیالوگهای کار ما حکایت حکایت زابلستان است و رستم و اسفندیار در این میان من باید از آقایه کارگردان رستم بسازم و از دستیار فیلمبردار اسفندیار !؟!؟ و اینجا گاه به این نتیجه می رسم که یا واقعا کار من خوبه یا کارگردانهایه ما از مرگ به تب رازی شدند ؟!؟!؟ به هر حال کار ما که خوب نیست خودمون می دونیم برای یه چیزی شدن تو این رشته کم کم باید 2-3 سال تو پاریس مهد گریم دنیا تحصیل کنی و سن هم پاش تجربه خوابیده ... به هر حال بگذریم از خودم بگم اینروزا فکر می کنم و فکر می کنم و باز هم فکر می کنم که شکست در کدام قافله عشقی مرا به اینجا کشانید که اینگونه دربند بیابانهای برهوت شوم و شکست در کدام قافله فرهنگی این مرز و بوم هنر ملت من را اینگونه بی خانمان آفرید ؟ نمی دانم اما خود آرزو گم کرده ای هستم در جستجویه معنایه چیزی شبیه به زندگی ... و این زندگی چون رود رونده و پویاست و چون آفتاب سوزنده و حقیقی ؟!؟! و در این ویرانه های بازمانده از نیاکانم حس می کنم که من از دیرباز بوده ام جنگ رستم و اسفندیار دیده ام و جنگ پدر و نیایش و گاه آتش افروخته در دل بهمن که خونخواهی اسفندیار بازگشت را می فهمم ... شاید این از محاسن هنر است که آدمی را به وادیهای مختلف می کشاند گاه رستم و اسفندیار و گاه شاه شهید و ملیجک ... حکایت غریبی است من اینجا چه می کنم ؟ این خود سوال دیگریست که آن هنگام که سوزن در پارچه های جنوب می زنم مرا در برگرفته است ... و باز و باز دلم برای پرنده عشق تنگ شده است که کبوتر دلش بر سر هر بام می نشیند و بیچاره دله من که همیشه در آسمان به دنباله اوست

1 comment:

شهرزاد کاریابی said...

نمیشه گفت چی تو رو اونجا رسونده. هر چی هست مسیر تقدیر برای رشد تو بوده
اونجا که تو هستی، من اگه بودم از یاد خودم می‌رفتم چه به عشق‌های گذشته و نادرست