Saturday, June 16, 2007

به مادرم كه سبز زيستن آموخت


مادرم گلبرگ چشمانت را ديگر نمي خواهم كه گريان و نالان ببينم
مادرم اي همه لبخند شادي در لبه من
ديگر نمي خواهم كه چون ابر سوگوار اينگونه گريانت ببينم
ديگر نمي خواهم در ميان بالين اينگونه زار و غمگينت ببينم
مادرم اين گله عاشق در كجايه قانونه اين دنيا
مريمي چون تو بايد اينگونه زار و نالان در ميان بي تكيه گاهيها بخوابد
قصه ي اين غصه ها را اي خوبه من با كه من بايد بگويم
مادرم ديگر نمي خواهم كه سيل اشك را اينگونه در چشمانت ببينم
تكيه بر شانه هايت اي شاخه نيلوفري را من ز كودكيها در دل خود رويا نمودم
دريچه ي خوشبختي را مادرم بايد دوباره من درميانه چشمانت ببينم
اي همه شوقه رسيدن تا مريمه مسيح را اين منم كه در دامانت به رويا ها سپردم
مادرم اي از تبار مريم عذرا ديگر نمي خواهم كه اينگونه زار و پريشانت ببينم
مادرم چرا تو جلوه گاهه اينهمه خوبي و پاكي اينگونه بايد به آزمونه خدايم دربيايد
چرا نمي كند نظر خدايه من به بهار پاكه چشمانه سبزه تو اي مادر من
تويي كه پا نهاده اي به خانه ي عشق
چرا نمي آورد پيامه سلامتي و شادي را او كه غمت را چو كوهي به خانه ي ما نهادست
چرا نمي شنود پيامه عاشقانه ي من
خدا تو را از ما نگيرد تو را كه شمعه بزمه مايي
بهاره ما رسيده تازه نمي خواهم كه در اوجه رهايي خزانت را مادر ببينم
تو جلوه گاهه مريم و زينبه دوران نگاهه پاكش اينگونه مات و بي رويا بماند
خدايه من چرا نمي داند كه اين تنت از گلبرگه پاكه مريمه
سكوته مادرانه ات مادرم يه فاجعه است و اين سكوته غريب برايه من شكسته لحظه لحظه است
پرنده ي نگاهه ما اسيره هوايه خوب و پاك توست
مادرم به من بگو چه مي كشي تو قابه اين رنجه عظيم
مي دونم تو غربته نگاهه تو يه دنيا حرفه اما دهانه پاكه تو بي صداست

بهاره ما رسيده مادر به شوقه اين بهاره ما بايد دوباره من سبزت ببينم
خدا تو را از ما نگيرد تو را كه شمعه بزمه مايي
مادرم گلبرگ چشمانت را ديگر نمي خواهم كه گريان و نالان ببينم

مادرم اي همه لبخند شادي در لبه من
ديگر نمي خواهم كه چون ابر سوگوار اينگونه گريانت ببينم
ديگر نمي خواهم در ميان بالين اينگونه زار و غمگينت ببينم






No comments: