Thursday, August 02, 2007

خواب عجيب



ديشب خواب ديدم روز محشره تمام زمين و زمان رو شال سبز و آبي گرفته خانوم مريم عذرا رو ديدم مسيح در بغل و همچنان كودك ،‌ عيسي مسيح بر تخت سلطنت هزار ساله ، در اين ميان جدة سادات فاطمة زهرا حسنين در دست در هاله اي از نور قدم مي زدند تقاضايي داشتم نقاب از چهره بر كشند و ايشان خواستة حقير را بر زمين ننهاده و چهره بر گشودند جنگلي انبوه عيان شد و اذن دخول دادند در ميان جنگل حديث كساء تلاوت مي شد دوستاني از جنس نور در جنگل بودند گويا وحي از آسمان رسيد كه اينانند تبار من و تو مخلص درگاه اگر خواهي باشي همچنان نماز حديث كساء را فراموش نكن ، قاسم گلگون كفن را ديدم واي از مسلم بن عقيل واي از دو طفلان مسلم يا جهان بانو ملكة ايران زمين ، شهاب را فراموش نكنم و ديگر دوستاني كه هر يك در كناري ايستاده بودند حتي برادر ساتي كشيش كليساي پرتستان و يا برادراني ديگر از جنس نور گويا جدة سادات ميل به اين مطلب داشت كه عيان كند بر من بي نشان كه نشان آدميت نه در لباس درويشان كه همچنان در نور محبت ايزدي است و خداوند عشق است و عشق خدا پردة رخسار كشيدند و نويد آمد بر سه اصل تكيه كن كه ما از تبار عشق و تقوي وفقر مطلقيم
و حال
اني نذرتُ للرحمنِ صوماً فلن اكلمُ اليومُ انسياً براي خدا نذر روزة سكوت كرده ام و تا روزه روزه ام سخن نخواهم گفت ( سورة مريم ) يا الله و يا علي

No comments: