Tuesday, July 27, 2010

عيد شعبان و مزار مادر


در حاله رفتن به مزار مادر پشت فرمان به او مي‌انديشم كه سالهاي زيادي از سنش نمي‌گذشت و اشك از پشت عينكي كه اين روزهاي آخر به چشم مي زد جاري است ديشب لنز تو چشمم خيلي اذيت مي كرد عينكمم دادم درست كنن خلاصه به سختي خونه اومدم شب اومد به خوابم كه عينك من شمارش با تو يكيه من كه ديگه عينك نمي زنم تو بزن عينك تو صندوقه قديميه ... حس غريبي به سراغم آمده است حسي كه كينه در آن موج مي زند. ياد گذشته و حرفها و زندگي مادرم كه مي‌افتم بي‌اختيار لرزه بر اندامم مي‌افتد و از خود مي پرسم مگر ممكن است كه با تمامي زجرهايي كه او كشيده است بتوان سه سال دوام آورد و اين بيماري مهلك كه منشاء آن از سختيهايي بود كه در تمام عمر چندين ساله اش به دل گرفته بود او را از پاي درآورد و به زندگيش خاتمه داد شنيدم روزي كه داشتيم خاكش مي كرديم مهري گفته اينقدر شيرموز بهش دادن خورد تا مرد ... دلم اينقدر فشرده ميشه وقتي ياد اون روزهايي مي افتم كه به تجويز طبيب كه حكم به استراحت مطلق داده بود با سرنگ مخلوطي از شير و موز و ... بهش مي دايم باز هم به همون تجويز و چشمهايم پر ز اشك مي شوند از اين همه دنائت آدمها
مادر فرشته اي كه بيماري مهلك سرطان جانش را ذره ذره مثل خوره گرفت و اين روزها و ماههاي آخر را دايم در مسير دكترها در رفت و آمد بود. زني كه با نجابت و پاكدامني زندگي كرد و هرگز لب به شكوه و گلايه باز نكرد... و هميشه پاي درد دل من مي نشست اي كاش امروز بودي مادر و من قصه‌ي پرغصه‌ي نبودنت را با تو باز مي گفتم و تنها اشك نمي‌ريختم. زماني كه پرواز آرزوهايت در آسمان بي‌مهري‌ها و بي رحمي‌هاي اين اجتماع با مانع روبرو مي شد و تو استوارتر از هميشه بر نگهداري از ما قدم بر مي داشتي... روحت خسته و جسمت خسته تر از بيماري بود كه پر كشيدي و براي هميشه رفتي و رفتي و رفتي مادر و واي كه چه رفتني
بالاخره به در منزل ابدي مادرم كه تنها او را در آنجا رها كرده ايم رسيدم دستهايم را دور سنگ قبر مي‌چسبانم كه جاي خالي دستان مادرم را حس كنم و حالا همه چيز و تمام ثروت زندگي من در اينجا خفته است و بي گمان خاك با جسم خسته اش همان كرده است كه ساليان سال ما با روحش ... در خانه ما همبستگي زير چادر نماز مادر پنهان بود كه با خود او رفت و رفت حالا خانه مطرب خانه‌ايست كه هر كس ساز خودش را مي‌زند و در انتها من تنهاي تنها با ...خدايا مادرم كجاست كه آغوشش تنها پناهگاه امن من بود. هر شب كمد لباسهايش را باز مي كنم در ميان لباسهايش به نوعي وجود گرمش را احساس مي‌كنم . بوي مادرم از هر تكه از اين لباسها به مشام مي‌رسد سرم را در ميان لباسهايش فرو مي‌برم و مي‌گريم تلخ ... به تمام وسايلش دست مي‌كشم و دستان گرم او را حس مي كنم ...
و حال باز اينجا نشسته ام تنهاي تنها و به مادر مي گويم برايم دعا كن دعايي بر اين قسم كه خدايا جانش بستان ...

1 comment:

گندم تلخ said...

باز خوبه ما تو رو دیدیم
وگرنه فکر می‌کردیم نسل،‌اولادی به کل ور افتاده