Sunday, July 25, 2010

باز مثله هميشه دلم گرفته نگو از دوريه كي نپرس از چي گرفته

دلم از قلبهايي گرفته كه انگار از چوبند و سنگ و كلوخ و در زمانه اي كه خوبيها و عشق اينگونه مصلوبند از اين همه صليب دل گرفته ام دلم گرفته است چگونه شاد باشم در جايي كه همه چشمها به ابر گريه مرطوبند ؟‌و تنها كورسوي ستاره ها شما ستاره‌هاي صميمي در اين تاريكي آرامشم مي بخشد
هر چند من هميشه سعي مي كنم زيبايي هاي كوچك زندگي را ببينم حتي حتي اگر در ميان زشتي هاي بزرگ قد بكشند ... واي از اين زيباييهاي كوچك كه تنها تبار خوني من به گلها باعث ديدنشان و ادامه چيزي شبيه به يك زندگي مي شود
سرم را بین دستهایم گرفته ام و فشار گيج كننده‌اي زير پوست سرم و رگهاي مغزم در جريان است گیج شده ام.خسته و بی رمق گوشه ای افتاده ام.دیشب تا نیمه های شب به عکس تو خیره شده بودم مادر .برای هزارمین بار و هزاران هزار بار دست نوشته هایت را خواندم گریه کردم عکست را هزار بار بوسیدم و روی چشمهایم گذاشتم من با تو حرف میزدم،از تو میپرسیدم چرا؟ولی تو فقط نگاهم میکردی ساکت و آرام
دلم گرفته مادر دلم از این دنیا گرفته ،از دست خودم خسته شده ام.میخواهم فرار کنم،حتی از خودم. میدانم ،میدانم در آن دل مهربانت چه گذشت ،مهربانیت را فهميدم و با تمام وجودم درک كردم اما
.باز هم نويد تنهاتر شدن مي ‌آيد و من تنهاتر میشوم.و ماه‌هاي ديگر من میمانم و این خانهء خالی از همه چیز
ديگر نمي توانم تحمل کنم. صدای خرد شدن استخوانهایم را میشنوم.انگار در یک بیابان تاریک و بی انتها تنها مانده ام،تصویر تو دور و دورتر میشود و من هرچه فریاد میزنم هیچ صدایی از گلویم خارج نمیشود
نمیفهمم در اطرافم چه میگذرد،هم خوشحالم هم در نهایت غم و اندوه. خاطرات گذشته مثل سیلی به طرفم هجوم آورده اند و هر چند خاطرات بودن با تو شيرين است و شيريني اش را مزه مزه مي شود كرد اما غم دوري و نبودنت در دنيايي كه چشم كار مي كند ديوار است و اسارت تلخ است خيلي تلخ و مثل خوره اي روحم را مي خورد و مي فشارد تلخ
و حال گويا سهم من اين است
سهم من اين است
سهم من آسمانيست كه آويختن پرده اي آن را از من مي گيرد
سهم من اين است
سهم من پايين رفتن از يك پله متروك است و به چيزي در پوسيدگي و غربت واصل گشتن ... آه سهم من اين است

No comments: