Thursday, March 25, 2010

تنهایی


سلام سلامی به تنهایی بهار و به تنهاییه تنهای من ...با اینکه بعد از سفری که برای کسب آرامش رفتم و به دنبال سکونی بودم که کمی تا قسمتی یافتم اما اینک نه آرامش دارم نه آرامم به هر حال مسلما زندگی آینده در گذشته گم خواهد شد و این اتصال گریز ناپذیر است و اینک مثله هر روز و هر زمان نوشته هایم چیز زیبایی ندارند و می دانم که شاید در سراسر جهان موجوداتی باشند چون من

وای وای وای دیگر گذشت آن زمانهایی که به دنباله کسب معنا و افتخار و چیزهایی از این قبیل بودم اینروزها دلم بد گرفته است .... و چند روزی است که شروع کرده ام برای اینکه جسمم را در دیواری به سان یک گور مدفون کنم و روحم را نیز انتهای این زندگی دالانی است تنگ محفوظ از خاک و سیمان پس به پیشواز رفته ام تا این تنهایی مرده مدام را زود تر از زود مدفون کنم روی این مکعب سیمانی رنگی سفید می زنم و با نوارهای رنگی زینتش می دهم برای فراموشی خود از خود دلم برای خودم می سوزد و دیگر غمین و تنها در تنهایی تنهایم به عزایه خود پیشاپیش می نشینم که ندید هفت سین آینده خود تنهای آروزیه این تن خسته است

امروز بعد از ظهر خواب ديدم برگشتيم خونة قديميمون ، عيد بود وای چه عیدی ...مادر بود مادر بزرگ بود همه بودند عید بود دیگر از اون عیدهای واقعی نه این عیدهایه مزخرفه تنها و تنهایی

زماني زيباييهاي دنيا و هنر را دوست داشتم ولي حالا وقتي با چشمهايم كثافت و تيرگي دنيا و اجتماعم و هنر كشورم را تشخيص مي دهم دنيا برايم آن ارزش سابق را ندارد

و ديروز تنها از عشق صحبت مي كردم ولي عشق در دنيايي كه تمامي كساني كه دم از عشق مي زنند فريبكار و دغل بازند چه فايده اي دارد

و اکنون و اینک در این زمان درك اين مسأله كه من بسيار عوض شده ام از درك بقية مسائل برای خودم سخت تر است شكست در كدام قافلة عشقي مرا به اينجا رساند به اينجا كه اكنون خودم نيز نمي دانم در كدام قسمت از دايرة هستي هستم و چه می خواهم خود حکایته دیگریست

آری اینک من به نوميدي خود معتادم ... چرا كه با اميد و عشق به سوي آدميان رفته ام و چيزي بر خلاف آن دريافت داشته ام دستهايي كه بي ريا فشردم و بوسه هايي كه از سر عشق داده ام و چيزي جز نقاب و تزوير نيافته ام


و حال عارف می خواند

بگذر زمن ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم



2 comments:

گندم تلخ said...

بردیاشما به یک تراپی نیاز داری
مادر پدر همه از دنیا می‌رن
ولی خودشون نه
از وقتی مادر رفت
تو همچنان ولو موندی

lordjesus said...

داستان به مادر برنمی گرده داستان به دوستان و انسانهایه مدعی عشقی بر می گرده که پشت از نقابی از ریا پنهان شده اند و هر روز این تنهایی مرده مدام رو با ریا و دروغ و تزویر تنها تر می کنند