Saturday, March 27, 2010

تمام می شود شبی


پشت پنجره و پشت کامپیوتر نشستم و به تنهایی و تاریکی شب چشم دوختم و سکوتی که این شب بارونی بهاری با هوای زمستونی رو احاطه کرده به زندگی فکر می کنم ؟!؟ به آینده و به گذشته و به این که آیا به همه اون چیزهایی که می خواستم رسیدم یا نه ؟!؟ نمی دونم اصلا نمی دونم رسیدن چیست ؟ اما بی گمان مقصدی هست مقصدی هست که همه وجودم به سمت و سویه اون جاریه ؟!؟ اما این که کجا و کی هست اونم نمی دونم ... اما مطمئنم که هست و یه نفر یه روزی می یاد ... کی اونم نمی دونم دلم یه دوست می خواد یه همصحبت شاید یه کسی که بشه ... چه می دونم شاید دلم آغوشه بی دغدغه می خواد ... همون یه بغل ...زندگی چیزه غریبیه گربه خونگی من با بچه ش یه زندگی پر از زندگی تو خونه و زندگی من داره و من یه زندگی راکد تو خونه و زندگی خودم ... دنیا جایه غریبیه خیلی غریب ... می دونی دیگه از گشتن دنباله نیمه گمشده خسته شدم تو زمانه ای که همه برایه ما کیمیاگر شده اند دیگه راههای قدس و مکه رفتنش هم جذابیتی ندارن ... چه می دونم ... بارونه قشنگی داره میاد پاشم لباسامو بپوشم برم بزارم بارون دله تنگم رو آروم کنه شاید باید خودم رو در فضا رها کنم تا در دوردستها دستی دست تنهایم را بگیرد و این تنهایی تمام شود شبی

No comments: