Friday, March 12, 2010

مرگ


خیلی سال پیش بود که که سیاوش شوهر افسانه شهید شد. هنوز آن قدر بزرگ نشده بودم که چیز زیادی از آن به خاطر بیاورم اما چند صحنه ای از آن در ذهنم مانده است پلاستیک خونی که کنار زدند و بوی گلاب و ... بلند شد و صورتی خون آلود. تا مدتها تنها کسی که از میان مردگان میشناختم او بود. آن روزها انگار مردم دیر به دیر می مردند. کلی فاصله بود میان مرگها. ساله 69 ما رفته بودیم که خونه مادر بزرگم ، مادربزرگ مادرم پیش از نوروز خیلی حالش بد بود. خیلی اصرار داشت که ظهر1 فروردین همه نهار دور هم جمع باشن، انگار جون گرفته بود. 8 شب یه دفعه دوباره حالش بد شد، فردا ظهرش دایجان محمد اومده بود دیدن مامان بزرگم تلویزیون داشت کارتون پخش می کرد که مامان اومد دایی بهرام رو صدا کرد و آواج خانوم مرد ... من هنوز هم متعجبم که چگونه در این مدت کم یک نفر میتواند بمیرد. مادربزرگم از همه بیشتر بیتابی میکرد. وقتی وارد اتاقی شد که آواجی در آن رو به قبله خوابیده بود، از ماوقع خبر نداشت. دخترش آرام آرام نشسته بود گیسهای خانوم رو با گلاب می شست و می بافت . این همه آرامش مادر اونروزها برایم عجیب بود. احساس می کردم با مرگ مدتهاست کنار آمده و به سادگی به این فکر می کند که این مسافر هم راهی شد و بعدها ما مثله او خودش را راهی دیاری دیگر کردیم . مادربزرگم وقتی وارد اتاق شد، هق هق آرام مادر را گویا شنید و فهمید چه شده است. ناله می کرد و میان ناله ها، این یکی دوماه آخر را زمزمه می کرد. از ناله های مادربزرگم میشد فهمید که آواج خانم خیلی نگران این بوده که سربار فرزندانش نشود. مادر بزرگم میان ناله هایش گله میکرد که چرا برای اینکه سربار نباشد دست از دنیا شسته و رفته خلاصه عیدی بود یادمه دایجان حسن شمال بود و دیر خبر شد خدابیامرز به نوعی او باعث سکته آخر مادرش بود یادم نیست چه بحثی بود اما آواج خانم تحمل غم نداشت، دیشب وقتی از بهشت زهرا راه می افتادم به این فکر افتادم که چقدر این روزها مرگ عزیزان زود به زود شده است. در همه روزهای سالهای گذشته با اموات سروکار داشته ام


نوبهار است در آن کوش که خوش دل باشی


که بسی گُل بدمد باز و تو در گِل باشی


می گن زمانی که عزراییل برای قبض روح داود پیامبر آمد، داوود یکه خورد. گفت چرا زودتر پیغامی ندادی که آماده رفتن شوم؟عزراییل گفت من پیغام بسیار فرستادم اما تو خود اعتنا نکردی داوود گفت به من چیزی نرسیده است...عزراییل گفت آن موی تو که به سپیدی گرایید


و آن عزیزان تو که یک به یک از دنیا رفتند


همه پیغام آماده باش بود و ندای الرحیل که زود باش


زمان مرگ دررسید


پس آماده باید شد


به نظرم عزراییل برای من هم دارد پیغام میفرستد



No comments: