سالهای پیش که من کودکی بودم و به زحمت چیزی راجع به هنر و هنرمند می دانستم سیمای زنی در تلویزیون ایران درخشید که در بازی بی نظیر بود در سبک تنها ... آن سالهای دور مادر نماد خوشبختی من بود و هرگز باور نداشتم که بعد از او مادری اینچنین ... تصویر کودکی بزرگ شد مادر رفت و سالی دیگر من آن تصویر کودکی را پیش رو دیدم چون مادر به صدا و به رفتار و به عادات مثنوی می خواند و از منصور می گفت و عشق ... و من در خفا می گریستم تلخ که او چون مادر که همیشه از عشق بزرگ می گفت در طریقت عشق بزرگ می زید و سالی دیگر و سفری ... پس از آن سفر مادری اینچنین با یک رنگ باران ... نوید برادری داد ... و من یاد دیدار مسیح مقدس از یحیی افتادم در قدس که آن روزها سیاه بود چون این روزهای تهران ... کافه ها و کلابها و کلونیها و ها و ها و ها و فیلمنامه هایی نانوشته و ناخوانده و حرفهایی بس بزرگ ...و تصاویر مریم عذرا فرشته مقدس و عیسی مسیح بر محرابه من رفتند و آن حضرتش که از عشق می گفت و از عشق می زیست و با عشق رفت و همچنان انرژی عشق ساطع می کند
ای گزیده یار ای گزیده یار ای دل و دلدار ای دل و دلدار ای گزیده یار چونت یافتم ای دل و دلدار چونت یافتم
و امروز مست و خراب و دیوانه عشق به مکانی رفتم به جایی دیگر و خواهران و برادرانی از جنس نور یافتم ...
وای خدایا شکر
در میان مدرسه می جستمت بر سر بازار چونت یافتم
و به زودی وبلاگی در مسیری و در یاری به برادران و خواهرانی از جنس آن مولود مقدس ... و دست به دامان آن باکره سزاوار ثنا ... در بلاگه نو از کارها و چیزها و شعرها و قصه هایی خواهم نوشت که ما همه ما از آن چه در شهر ما می گذرد دور مانده ایم ... خواهم نوشت از عشق از دوستی و از خداوند و برادری و خواهری
من جهان را چون رحم دیدم کنون
و عصر امروز دوستی دیگر از تباری دیگر دلشکسته چون همه مجنونان عالم و تا به اکنون بهت و نظاره به هر چه هست
ای دریده پرده های عاشقان پرده را بردار چونت یافتم پرده را بردار چونت یافتم ... و
امشب شبی است که تمامی ملائکه از آسمان به زمین می آیند که خداوند را در اعلی علیین جلال بر زمین سلامتی و در میان مردمان رضامندی باد ... و دست به دامان باکره مقدس برای عشق که فراموش شده است در جهان و دوستی که واژه ایست ملوث ... و سلام به تولد صبح فردا
و سلام سلام به عشق بزرگ که منصور اینگونه معنایش کرد
و در آن میان درویشی از منصور پرسید که عشق چیست گفت امروز بینی و فردا و پس فردا ... آن روزش بردار زدند و دیگر روز بسوختند و روز سوم خاکسترش بر باد دادند که عشق اینست
No comments:
Post a Comment