Sunday, May 16, 2010

من ديگر هرگز به هيچ چيزي هيچ چيزه هيچ چيزي دل نخواهم بست


غمگينم خيلي غمگينم، غمگين و خسته ... و تنها

غمگين تر و خسته تر و تنهاتر از آنچه كه كسي بتواند فكر كند

آنقدر كه بر درگاهي چيزي به اسم مرگ ايستاده‌ام

خسته و غمگين از رنگ به رنگ شدن رنگها و لحظه‌ها و صداها و فكرها و آدمها و انديشه‌ها و ...خسته‌ام

خيلي خسته به اندازه بي اندازه چيزي شبيه به يك زندگي

و من هر از گاهي كسي را به ياد مي آورم كسي را كه از من گذشت

و من ديگر هرگز به هيچ چيزي هيچ چيزه هيچ چيزي دل نخواهم بست

اين قانون زندگيست

و بدين سانست كه از انديشيدن بازمانده‌ام و از زيستن خسته

به خود مي نگرم به ناتواني دستهاي سيمانيم و به عمر رفته‌ام در باد

در خزان چيزي شبيه به يك زندگي

و بن بستي به نام عشق

من از بن بست چراها و صداها و لحظه‌ها مي‌آيم و دستهايم دستهايم كه روزي همه از عشق بودند

امروز بي حس و احساسند

و لبهايم سرسختانه نيازم را به خنديدن فراموش مي كنند

و من مي گريم تلخ

********

خاك مي خواند مرا هر دم به خويش

مي رسند از ره كه در خاكم نهند



1 comment:

Unknown said...

vaghteshe yek kam shad benevisi...baseh in hameh gham o ghoseh....dasteto bezan be zanoot o pasho ..man midoonam ke mitooni shad bashi..