غمگينم خيلي غمگينم، غمگين و خسته ... و تنها
غمگين تر و خسته تر و تنهاتر از آنچه كه كسي بتواند فكر كند
آنقدر كه بر درگاهي چيزي به اسم مرگ ايستادهام
خسته و غمگين از رنگ به رنگ شدن رنگها و لحظهها و صداها و فكرها و آدمها و انديشهها و ...خستهام
خيلي خسته به اندازه بي اندازه چيزي شبيه به يك زندگي
و من هر از گاهي كسي را به ياد مي آورم كسي را كه از من گذشت
و من ديگر هرگز به هيچ چيزي هيچ چيزه هيچ چيزي دل نخواهم بست
اين قانون زندگيست
و بدين سانست كه از انديشيدن بازماندهام و از زيستن خسته
به خود مي نگرم به ناتواني دستهاي سيمانيم و به عمر رفتهام در باد
در خزان چيزي شبيه به يك زندگي
و بن بستي به نام عشق
من از بن بست چراها و صداها و لحظهها ميآيم و دستهايم دستهايم كه روزي همه از عشق بودند
امروز بي حس و احساسند
و لبهايم سرسختانه نيازم را به خنديدن فراموش مي كنند
و من مي گريم تلخ
********
خاك مي خواند مرا هر دم به خويش
مي رسند از ره كه در خاكم نهند
1 comment:
vaghteshe yek kam shad benevisi...baseh in hameh gham o ghoseh....dasteto bezan be zanoot o pasho ..man midoonam ke mitooni shad bashi..
Post a Comment