Tuesday, November 10, 2009

امشب


نمي دونم اين چه حسابيه كه اين كيميان اينروزها پا رو دل ما گذاشته و هرچي ني نويسه حال منه خرابه... اي كاش ياد دوري از خدا از ذهنم مي رفت و مفهومي كه از جهنم داشتم

اي كاش بي خدا بودم جادة بي خدايي وهم‌آلود تر است نه سيب را مي‌شناسد نه عشق را و نه درك بالهاي پروانه را دارد

كجا بروم كه نه من باشم

و نه شعرهاي رنگ پريده‌ام

نه شب

و نه روز و نه هوا و نه خلاء

نه عشق

و نه نفرت

نه ديو و نه فرشته

سايه‌هاي سرد به دنبالم هستند

كجا بروم

غير تو به كه بگويم تو بگو

تنها خوشحاليم اين است كه حداقل براي اينكه دوست‌داشتنيهايم را خواب ببينم هيچ قانوني نيست و هيچ اجازه و موافقتي لازم ندارد

باران مي آيد باران مي آيد

پنجره‌هاي چشمهايم خيسند خيس خيس

وقتي از خانه بيرون مي آيم از خودم جدا مي شوم

من پيراهن اولين ديدارمان را گم كرده‌ام

و ماسكهاي شيشه‌اي چشمهايم ديگر رنگي ندارند

اما هر روز و هرصبح مي خواهم چشمهايم باز شوند و روزهاي گمشده‌ام را به من بازگردانند

نيمه شبها در خيابانهاي سرد شهر قدم مي زنم

خاطره‌ها همراه باراني كه مي بارد بر پلكهايم مي نشينند

واي من تا به حال در پناه خدا هزاران شب تلخ را تاب آورده‌ام اما چرا اين شب صبح نمي شود

پيشترها خداوندا وقتي نام تو را زمزمه مي كردم اتاقم آنقدر بزرگ ميشد كه همه جهان را در آن جا مي دادم

اما اين روزها در اين تنها

آسمان زيبا نيست

و راه رفتن ابرها به راه رفتن مردگان مي ماند

هيچ جاده‌اي به طرف افقهاي روشن نمي رود

هيچ پرنده‌اي بالهايش را براي پرواز آرايش نمي كند

امروز وقتي تنها شدم ديگر نتوانستم در اين اتاق نفس بكشم

در محاصره ديوارها و پرده ها خفه شدم

شكل ستاره‌ها را يك دفعه از ياد بردم

فهميدم لبخندها مفهومي ندارند و زندگي و عشق يك معماي حل ناشدني هستند

زمين گردكاني سرگردان است

و دلم يخ بست

خدايا من نمي توانم اين همه تنهايي را بر شانه‌هايم حمل كنم

احساس كردم هزاره‌هاست كه آغوشم را براي كسي نگشوده‌ام

و هزاره‌هاست كه آواز نخوانده‌ام

پنجرة اتاقم خالي از منظره است

و سينه‌ام خالي از شور و شوق

امشب نمي توانم ثانيه‌هاي تنهايي و سكوت را به طرف فردا هل دهم و روي نزديك ترين درخت خانه

تمامي تمام قلبم را با همة احساساتش به يادگار حك كنم


No comments: