Monday, November 16, 2009

خداحافظ


گاهي به جاي سلام نامه‌ها با يك خداحافظي گران و سخت آغاز مي‌شوند ولي دست اتفاق را نمي‌شود گرفت كه نيافتد آري اتقاق افتاده است

ابري سياه وسنگين آسمان دلم را پوشانده است و در يك تنهايي بزرگ تمامي عزيزان و داشته‌هايم را به شما مي سپارم

در خيابانهاي بي درخت قدم مي زنم خاطره‌ها همراه باران پاييزي بر پلكهايم مي نشينند من در پناه خداوند تا كنون تاب هزار شب تلخ را آورده‌ام و در نهايت اندوه و تلخي ديگر تاب ندارم

دوستان خوبم وجود شما در اين روزها چراغي بود از خورشيد روشن تر با اين پاهاي خسته و دستهاي بسته ديگر تاب ندارم تا سپيدة صبح را سركشم

مي روم مي روم زيرا كه جان من به سبب جراحاتم در من بيهوش شده است

وقتي در آسمان دروغ وزيدن مي گيرد ديگر چگونه مي‌شود به آيه‌هاي رسولان سرشكسته پناه آورد

كتابهاي خسته‌ام را چون مادر مي بندم و سلولهايم را از ترانه‌هاي رهايي لبريز مي سازم و دربيشه‌هاي بلوط و گردو دعا مي خوانم

اكنون خوشحالم خوشحالم كه با دلي آگاه و ضميري روشن براي چندي مي روم و بازگشت با خداست

نگاه كنيد در اينجا زمان چه حجمي دارد و اين تن خسته داشته‌هايش را به شما مي سپارد و نداشته‌هايش را نيز با تمامي شرمندگي پوزش مي خواهد

خسته‌ام خسته ام انگار چند سال را پياده راه آمده باشم انگار صد سلسله كوه را روي شانه‌هايم حمل كرده ام آنقدر خسته‌ام كه نام خود را هم فراموش كرده‌ام

و آنقدر عاشقم كه دلم براي همة چيزهاي خوب تنگ مي شود و من تنها چشمهايم را خيلي دوست دارم كه هر وقت بعد از اين از هواي بي شما بودن سنگين شود آنقدر اشك مي ريزد و مي بارد تا لايه شفافي از عطر شما شعله‌هاي دلم را فرو بنشاند. دوستان خوبم و عزيزترينهاي زندگيم شما چه مي دانيد كه اين چشم كه از ميان تيرهاي مژگان رد پاي شما را دنبال مي كند چقدر در اينهنگام مشتاق ديدار شماهاست

واي شماها نمي دانيد كه روزگار چقدر كوتاه است و چراغهاي خوشبختي ديري نمي پيمايند

و هميشه نمي شود شانة به شانة دوست در باران قدم زد و شايد اينبار در ميانة راه گردبادي عظيم همه چيز را در هم بپيچد و اثري از حرفهاي قشنگ و نگاه‌هاي خاخطره انگيز نماند

كاش مي دانستيد كه هر قطره باران آيينه ايست كه مي توانيد عشق مرا به خودتان در آن ببينيد شايد آنگاه در روزهاي باراني هيچگاه از كنار قاب پنجره دور نمي شديد

شما چه مي دانيد كه اين دل كه پشت پيراهني از گل سرخ پنهان است چقدر دلتنگ شماهاست

و تو

اگر ديوارة دهليز اين دل را مي ديدي كه با نام تو تزيين شده و اگر صداي تند و هيجان آلودش را مي شنيدي آنوقت شايد كمي فقط كمي او را درك مي كردي

و دارم به يك سفر مي روم سفري از نوعي ديگر

و دوري نيست وقتي كنار شما نشسته ام و به آرزوهاي خفته‌ام فكر مي كنم و نزديكي نيز نيست كه فرسنگها از شما فاصله گرفته‌ام و در آن بوستان خاطرات قديمي با درختهاي چنار حرف مي زنم

مي روم و اگر بازگشتم با دستي پر خواهم بود و اگر نه خداحافظ

در غيبت تو هزاران عشق دست نخورده صدها افسانه ناگفته و يك مصر يوسف متولد نشده حضور دارد

و در آخر سلام ، خداحافظ حرف تازه اگر شنيديد ما را هم خبر كنيد

تنهاترين دوست شما برديا

No comments: