Sunday, November 15, 2009

تلفن


مثل اينكه هميشه اينجوري وقتي تو دلت براي يكي مي تپه اون ناز مي كنه و ميره و يه روزي برميگرده اما چه روزي؟
ياد آهنگ مهستي افتادم: يه روزي برميگردي كه فايده‌اي نداره هر چي سرم آوردي دنيا سرت مياره
ساعت 12 ظهر تلفن زنگ زد مثل هميشه رو منشي
صداي پشت خط محزون اما آشنا بود
دلم نمي خواست بردارم اما وسوسه شدم
يكي از اوهاي زندگيم بود كه دوستانه از هم جدا شديم
اون رفت كه فكر مي كرد بايد از هر چي كه اينجا داره دل بكنه
و من موندم كه مثل هميشه فكر مي كردم بايد بود و موند با يه دنيا خاطره تلخ و شيرين ... و رفت
مدتها از اوج خوشحالي و خوشخبري با نيو فرندش برام حرف زد و دلم رو شكست
و حالا زنگ زده بود كه بگه تنهاست
اول محزون شدم اما بعد در دلم بهش خنديدم
حساب و كتابهاش درست از آب درنيومده بود
شايد تو دلش به عاطفه عميق و پايدار من فكر مي كرد
اما خداييش خلايق آنچه لايق
چه كار بايد مي‌كردم
تنها گوش دادم در سكوت و سكوت و سكوت
حقش بود حتي دلسوزي هم زيادش بود
من ازش متنفر نشده بودم هيچوقت حتي دوستش هم داشتم
اما مگه تنهايي من چشه كه همه فكر مي كنند محتاج بودنشونم
نه خير تنهايي هر كسي براي خودش عزيزه و حرمتي داره
همصحبت ساعتها و لحظه‌هاي تنهايي من هميشه گربه‌هايي بودند كه داشتم
كه حداقل عشقم رو به خودشون كاملا درك مي كردند
حالا حتي بنا به غريزه
در دستهاي من بزرگ شدند با عشق من اما هرگز اين عشق رو با رفتن بي صدا پاسخ ندادند
در دامان من زيستند و در دستهايم رفتند
اين آدميزادست كه شير خام خورده
و اعتماد بهش جز خيانت رنگ و بويه ديگه اي نداره
حالا مي خواست به من بگه اگه من عاشقم بايد بودنش رو قبول كنم
و خبر نداشت كه ژن من عاشقه اما نه هميشه
گوش من اينروزها پر از اين حرفها و كنايه‌هاست
صداي عشقهايي رو مي شنوم كه همشون
ريشة احساسات و هيجانات زودگذره تا يك عاطفه عميق و پايدار و اينجاست
كه در اين تنهايي ساية ناروني تا ابديت جاريست اما جاريست و هست و ماناست

No comments: