Saturday, January 02, 2010

آدمها


آدمها با همه ی تنهاییهایشان و همه ی غم و غصه هایشان چه باید بکنند؟ این سوالیست که گاهی ذهنم را آنچنان درگیر خویش میکند که دیوانه می شوم به در و دیوار می زنم می گریم و می خندم و می رقصم و همچنان در خویش می گردم برای پاسخی هر چند کوتاه فکر می کنم ای کاش گورستانی بود یا محلی برای دفن غم و غصه هایمان، به خودم می گویم وقتی که دلتنگی آوار می شود روی سرمان به کی و کجا باید پناه ببریم؟ می گویم وقتی آدم عزیزانش را از دست میدهد و هر روز که می گذرد بیشتر جای خالیش را حس می کند چیکار باید بکند؟ ما آدمها چیکار کنیم با اینمهه بی کسی مون، با اینهمه تنهایی که روی سر تک تک ماها آوار شده، چطور می شود جایی کسی را با خاطره اش پر کرد وقتی تو حضورش را بی وقفه می خواهی.. اینها چیزهای نیست که بشود در یک خط یا دو خط نوشت و نتیجه گیری کرد و دفترچه اش را بست و یا اینکه یکی یا دو روز باشد بشود تحملش کرد اینها غمها و دردهایی هست که همواره در زندگی همراه ما انسانهاست و باید پذیرفت که یه وقتایی هیچ کاری از دستت بر نمیاد هر چقدر هم دلتنگ باشی اما خوب گاهی وقتها هم دوستهای تو معجزه هایی از خود رو می کنند بس عجیب و بس غریب و قریب و باز هم غریب

چند روز پیش ساعاتی رو با دوستی گذروندم که دوستی رو در جاهایی معنی کرده بود و بود و در همین تریبون از او که هست و آنهایی که هستند تشکر می کنم

No comments: