Tuesday, January 05, 2010

رفتی و من تنها ماندم بعد از تو من بی پناهم


هجومه بن بست و ببین هم پشت سر هم روبرو ... راهه سفر با تو کجاست من از تو می پرسم بگو .... بن بسته این عشقو ببین هم پشت سر هم روبرو

در یک شب سرد زمستانی هوا سرد و دل سرد و روح خسته و تنها با نوای گوگوش در آیینه نگاه می کنم و می بینم زمان را که بی پروا و بی رحم می گذرد

و در این تنهایی ، حفاظ تلخ تنهایی، دستانم جا مانده اند در امتداد این حفاظ، حرفی نیست من بی نفس مانده ام ... که درهاله ای از دود قلیان و تنهایی و انزوا و گریه

خسته ام اما از این که تلخ می نویسم مرا ببخشید ، جایی برای نوشتن از شیرینی ندیده ام.در سینما و ادبیات نفس می کشم . چند تایی داستان و فیلمنامه و بحر طویل و هجو و کتاب شعری که هنوز چا پ نشده کنج اتاقم گوشه می گیرد.این وبلاگ را برای عشق و بعدها به عشق مادرم که می خواند ساختم چیزهایی که مهم ترین انگیزه های تداوم زندگی من به حساب می آمدند اما حالا ... در باران واکنش هایم را به زندگی نشان داده ام و می دهم

مادر مادرروزهای کودکی ام دوست دوران جوانی و نوجوانی ام غنود و آرام گرفت.مادر،در میانه روز شنبه 20 مهر ماه پس از تحمل کمای هفت روزه در بیمارستان هزارتخت خوابی تهران بخش سرطان در اثر نئشگی یک دکتر احمق زنان و تشخیص نابجا و نادرست وی در ابتدای بیماری جان به جان آفرین تسلیم گفت و به دیار باقی شتافت دکتر آرین و من تنها و غریب و بی کس شدم

کاشکی می شد بهت بگم چقد صداتودوست دارم

چقدر مثه بچگیام لالایاتو دوست دارم

مادر و معززم در دامان مادری مومنه در شهر همدان زاده شد و خود مادر بزرگی داشت که از عرفای زمان خویش بود گویا و سال ها چونان مردی با زندگی به مبارزه پرداخت.مادر نازنینم سال ها به تحصیل و تزکیه و تدریس پرداخت و در حالی دنیای فانی را به قصد دیار باقی ترک گفت که بر کلام خدا مسلط بود و ذکر حق می گفت و در فهم آن کوشا.اما حالا دیگر نیست.دیگر روز نخست عید مادر نیست،دیگر از بوی سبزی پلوی روز نخست عید خبری نیست،دیگر لبخند مادر را با طعم چای دم کرده بهار نارنجش نمی توان یافت

ای ساربان چرا می روی لیلای من چرا می بری

در جایی از بزرگی خواندم که ای مرگ

ای مرگ! تو از غم و اندوه زندگانی کاسته آن را از دوش بر‌می‌داری.سیه روز تیره بخت سرگردان را سر و سامان می‌دهی تو نوشداروی ماتمزدگی و ناامیدی می‌باشی،دیده سرشک بار را خشک می‌گردانی تو مانند مادر مهربانی هستی که بچه خود را پس از یک روز توفانی در آغوش کشیده نوازش می‌کند و می‌خواباند،تو زندگانی تلخ زندگانی درنده نیستی که آدمیان را به سوی گمراهی کشانیده در گرداب سهمناک پرتاب می‌کند تو هستی که به "دون پروری" "فرومایگی""خودپسندی""چشم‌‌تنگی"و "آز آدمیزاد" خندیده پرده به روی کارهای ناشایسته او می‌گسترانی
کیست که شراب شرنگ آگین تو را نچشد؟انسان چهره تو را ترسناک کرده و از تو گریزان است،فرشته تابناک را اهریمن خشمناک پنداشته! چرا از تو بیم و هراس دارد؟چرا به تو نارو و بهتان می‌زند؟تو پرتو درخشانی اما تاریکیت می‌پندارند،تو سروش فرخنده شادمانی هستی اما در آستانه تو شیون می‌کشند تو فرستاده سوگواری نیستی تو درمان دل‌های پژمرده می‌باشی،تو دریچه امید به روی نا امیدان باز می‌کنی،تو از کاروان خسته و درمانده زندگانی میهمان نوازی کرده،آنها را از رنج راه و خستگی می‌رهانی،تو سزاوار ستایش هستی تو زندگانی جاویدان داری

و حال ای مرگ کجایی ... به کجا می روی

و چاره ای نیست گویا شاعره و عارفه ی شهر ما درست می گوید که

شاید، ولی

آن سیب سرخ آگهی

اینگونه باید می رسید


و تو ای عشق

تو مرگ دلم را ببین و برو

چو طوفانه سختی ز شاخه ی غم گله هستیم را بچین و برو


1 comment:

گندم تلخ said...

می‌دونی چیه؟
می‌دونم نمی‌دونی چون منم نمی‌دونم چی می‌شه که ما در یک مرگ گیر می‌افتیم
بهتره زودتر ازش رها بشی و با زندگی، زندگی کنی
برای آموختنش بارها رنج رفتن‌ها را آزمودم تا آموختم
پرنده رفتنی است
پرواز را بخاطر بسپار