Saturday, January 24, 2009

رفتن قانون تلخ زندگي‌است


مدتهاست حرفي نمي‌زنم، اصلاً ديگر حرفي نمي‌زنم! چه بگويم؟ احساس مي‌كنم درون حفره‌ يا چاهي رها شده‌ام يا شايد مثل يك رود پشت ديوارهاي يك سد متوقف! انگار از زندگي بيرون شده‌ام اشكهايم صفحه‌هاي كاغذ را خيس كرده‌اند و ديگر مادر نيست نيست تا بگويد خدا بزرگ است كه نيست و شايد هرگز نبود و من اين ايمان او را هيچ‌گاه نتوانستم متزلزل كنم ايماني كه اينروزها در من متزلزل شده است... واي از همه چيز پرت شده ام و انگار بيرون از جهان هستي راه مي‌روم به هر چه نگاه مي‌كنم سياه است و سياهي... و قطره‌هاي آب شور مدام از سردرماندگي روي كاغذ مي‌افتند غم من سنگين است غم فقدان و نبود مادر چه كنم با تقدير؟‌به چه سان چاره كنم؟ مرهم زخم عزيزي را؟‌دلتنگي‌هاي هميشگي براي او كه ديگر نيست ... و حس گم شدن در شب و سياهي و عكس خاطره‌اي از روزهاي دور را كه بر ديوار اتاق آويخته نگاه مي‌كنم ..و مي‌دانم كه من هم مي‌روم دير يا زود رفتن قانون تلخ زندگي‌است و فراموشي عشق است پس من هم مي روم و نمي‌دانم مادر نمي دانم كه بي تو چگونه ادامه دهم بر كنگره كنگره‌هاي اين جهان؟ تنها، بي‌صدا، گريان و اين احساس سرد كه وجودم را لبريز كرده‌است و قدمهايم را كند

2 comments:

tardid said...

سیمون دوبووار در دیباچه کتاب " همه می میرند " نوشته : همه ما روزی می میریم ، اما پیش از مردن روزگاری در این جهان زندگی می کنیم .
مرگ قانون تلخی است اما ذات بودن را معنا می بخشد . تصور جهانی با بودش های نامیرا سخت و تهوع آور است . نمی دونم ما و آدمهای این روزگار این سان دلتنگ و افسرده ایم یا معماری جهان اینگونه خسته و دلمرده بوده است ؟ ...

شهرزاد کاریابی said...

خبر داری؟
وبلاگت بوی غم گرفته و پای آدم نمی‌کشه از زیر گذر آسید یاهو یا میرزا بلاگر یه سری این ورا دربیاره
ببخشید
گندش رو درآوردی
اگر قرار بود همه‌چیز باب میل و گوگولی مگولی بود، خب چه دری که از بهشت بیرون مون کنن
همون‌جا صفا سیتی و اینا
دیگه تا عطر عشق و زیبایی به اینجا نرسید
دعوتم نکن