فكر كنم ديماه يا بهمنماه سال 1367 بود كه مادربزرگم رمان معروف كنتمونت كريستو را جلويم گذاشت و توصيه كرد حالا كه سواد دارم حتماً اين كتاب را بخوانم. بعد از آن من عادت كردم كه هر هفته چندين كتاب از او و مادر و كتابخانه بگيرم و بزرگترين لذت دنيا را تجربه كنم وقتي 18 سالم بود در روزهاي برفي به دبيرستان ميرفتم و عصرها اگر تئاتر خوبي بر صحنه بود گاهي سري ميزدم آن وقتها توي صف بليت تئاتر ميايستادم و از حرفهاي ديگران چيز ياد ميگرفتم هي ميخواندم و ميخواندم و ميخواندم بعدها كه رشتة دانشگاهيم ربطي به هنرهفتم و تئاتر نداشت باز سينما و تئاتر را دنبال ميكردم آن روزها بود كه تئاتر بينوايان رو تو فرهنگسراي بهمن ديدم و پس از سالها در اون زمستون به ياد تئاترهاي دوران كودكي افتادم، گذشت و گذشت تا رسيديم به تئاترهاي اين دوره كه آخرين كار تئاتري كه ديدم كرگدن بود اينروزها ديگه نه تو صف وايميستم نه خيلي سخت بليط به دستم ميرسه بلكه خيلي آسون با يه تلفن و با يه دنيا عشق و دوستي مهمون سالنهاي تئاتر ميشم اونم تو بهترين جاي سالن جا گيرم مياد و اينجا تنها جاييه كه با همة تغييرات واتفاقات هنوز بوي قديم رو ميده بوي هنر ناب تئاتر و هواي هنر پاك فرشتههاي فقير حيران آرمانهاي بزرگ جايي جداي از توطئههاي بزرگ سينما...به هر حال اسفندماه است و من حال و هواي آن روزها را كرده ام ياد آن صفهاي پر عشق و آن سرماهاي قشنگ كه طعم شيرين هنر داشتند و من امروز دوباره احساس اونروزها رو دارم بخير ياد 18 سالگيهاي شيرين زندگي خوش
Monday, March 02, 2009
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
1 comment:
پس تو آدم خوش شانسی هستی که هنوز شاکلهات رو حفظ کردی
و من چهقدر ذوق میکنم
وقتی رشد میکنی
و
از خودت بالا میروی
Post a Comment