Tuesday, April 11, 2006

ديگر گذشت گذشت آن زمان



ديگر گذشت گذشت آن زماني كه سه شب قبل از گرفتن كارنامه ام خوابم نمي برد و آرزو مي كردم كاش رتبه اول را به دست آورم و به دريافت يكي از آن لوحهاي هزار آفرين مفتخر شوم امروز حتي تقدير از نوشته ها و مقالات علمي ام كه با عنوان استاد گرانقدر از من ياد مي شود خوشحالم نمي كنند و ياد آن بيت از فروغي بسطامي مي افتم
يك دسته نكوشيده رسيدند به مقصد
يك قوم دويدند و به مقصد نرسيدند
يادم نيست كي و كجا خواندم كه تا از مقصد چه برداشتي كنيم ؟ اما باز هم اين بيت برايم مبهم و غير قابل درك است بدبختانه نوشتة‌فوق نه تنها كمكي در حل مشكل نكرد كه آن را سؤال برانگيزتر نيز نمود
اگر من مقصد را عشق و حق و عرفان فرض كنم
راهي بس دراز و دشوار و پر طپش در انتظار دارم و من كه هميشه در حال دويدن به دنبال مقصد بودم اكنون تمام ترسم از اين است كه مقصد در بي مقصدي باشد و موضوع به همين سادگي است كه
مقصد يكي نيست
آنهايي كه مقصدشان مبدأ است نكوشيده به مقصد مي رسند و آنهايي كه مقصدشان در بي مقصدي هرگز به مقصد دست نمي يابند يادم مي آيد چند سال پيش كه در رشته هاي مهندسي معدن ؛ عمران ؛ كامپيوتر و دريا قبول شده بودم كساني كه زنگ مي زدند و تبريك مي گفتند خيلي ها آرزوي قبولي در اين رشته ها رو دارند و اين رشته ها كلي ارزش دارند آن زمان غرق در غرور بودم اما امروز كه به عنوان مهندس مفتخر شدم فهميده ام كه مقصد من عشق است و اين عشق در بي مقصدي است
به هر حال از لحاظ فيزيكي مبدأ و مقصد معناي خاصي ندارد و فيزيكدانان مي گويند زمين گرد است و هر نقطه اي كه مقصد فرض شود مبدأ هم هست .حال به اين نتايج رسيده ام
چند شب پيش باز دلم گرفت و بعد از مدتي ناخوشي ناخوشتر شدم دقيقا نمي دانم چه شد كه باز از همه چيز و همه كس خسته شدم و قفل شدم نه حوصلة حرف زدن داشتم نه نوشتن و نه خواندن و نه حتي فكر كردن
انگار كه تا ته دنيا تنها تار مويي باقي مانده بود و من منتظر كه همين يك مو فاصله هم تمام شود
سعي كردم گريه كنم اما نشد آخرش هم همين يك كار را ياد نگرفتم مگر يك بار آن هم باز به خاطر مقصد : عشق
نمي دانم چقدر گذشت فقط يك نيمه شب خود را نشسته بر صندلي اي در پارك طالقاني ديدم كه شبي با او و آن ديگري آنجا بودم و باز ذغالهاي قليانم را آتش زدم و بعد از ساعتي خاكسترش را به باد دادم بعد هم پياده تا خانه آمدم نصف شب بود كه رسيدم و ملت خواب بودند و من با همان حال پاي جعبة جادو نشستم و ميل آن دوست اسپانيا ييم آمده بود كه به دنبال عشق و انرژي و عرفان راهي شرق مي شود به هر حال حالا همه براي ما كيمياگر شده اند
من هنوز كاري ندارم بيكار
مي دانيد امشب به اين نتيجه رسيدم كه انسان قادر به تغيير خود نيست و ناخودآگاه دستخوش تغيير و تحول مي شود يه همه چيز چه مادي و چه معنوي گذراست به همين دليل تصميم گرفتم كه ديگر هيچ چيز را جدي نگيرم حتي گذر عمر و بزرگ شدن را ! اصلا گور باباي دنيا گورباباي همه گورباباي بابابزرگ خودم
در اين دنيا و با اين معيارها من ديوانه ام يعني ديوانه بودم حالا ديوانه تر شده ام و شايد ديوانه ترين من چنان محو مسائل اطراف خودم هستم كه فرصت و انرژي پرداختن به اطراف و غير را ندارم اگر هم تا به حال انالحق نگفته ام منتظر تا حق انالحق مرا بگويد

No comments: