Monday, April 24, 2006

قسمتي از يكي از نوشته هايم راجع به عشق در پائيز گذشته


شريعتي مي گويد عشق در دريا غرق شدن است و دوستي در دريا شنا كردن است ، من فكر مي كنم با اين تعبير يا شريعتي اصلا عاشق نشده و يا به هر حال عشقش هم يك جورايي به مبارزاتش ، موقعيتش و ... ربط داشته يا شايد خودش راستي راستي غرق شده بوده اما من كه خودم ذكر عشقم مي نويسم كه عشق در دريا غرق شدن نيست با دريا در‌آميختن است آنسان كه ديگر تو دريا يكي هستيد عشق در معشوق حل شدن است بي پروا !؟! حالا اگر به جسم هم ربطش مي دهيد خوب چه اشكالي دارد ؟ به هر حال نهايت عشق وصل رو مي خواد و به قول فروغ اگر هم گناهِ گناهي پر زلذت تر از اين نيست !؟! خوب اين از عشق ديگه چي مي خواين بگم ولي بازمي گم هر چند اگه عاشق شده باشي خودت مي فهمي ، مگه نه هيوا
و دوستي رو هم فكر مي كنم كه توي شعرهام گفته باشم و توي نوشته هام يادمه به يه دوست چند بار گفته بودم (‌ اين انگليش پينه يعني انگليسي به فارسي ) آي لاو يو سيم از فريند ، آي لاو يو سيم از برادر اين گاد يعني من عاشقتم مثله يك دوست مثل يك برادر در خداوند و جنس اين برادري هم با نسبت خوني فرق داره اينجا چشم بازه و انتخاب مي كني گرچه اين باز بودن هم به درد عمت مي خوره وقتي هي ضربه مي خوري ولي خوب فكر كنم من اگر به كسي گفتم دوست مطمئن بوده و هستم كه تا آخرش هستم و به عبارتي اگر دوستي دوستي باشد هيچ حرف و حديثي (‌بدبختانه اين حرف و حديثها و پچ پچه هاي خاله پيرزنكي هم شغل دوم همة‌ايرانيها ست )‌خللي در دوستي وارد نمي كند و در اين مورد هم شعري نوشته بودم به اسم دوست و ديگري به اسم يكي از دوستان كه مفهوم دوستي رو كاملاٌ تصوير كرده بودم و الانم مي گم كه دوستي هم يه جورايي با آدم در جريانه اما مثل عشق نيست ماهيتش متفاوته عشق يه چيزه ديگس بعضيا مي گن دوست داشتن بهتر از عشقه يكيش همين دكتر شريعتي اما من مي گم هيچي عشق نمي شه پولس رسول در رساله اي در انجيل مقدس مگويد : عشق حسد نمي برد ، عشق غرور ندارد و ... بابا اصلا عشق عشق است ، عشق خود خداست و خدا خودش عشقه همونطوري كه او خداي قلب من
عشق با ابتذال سكس فروكش نمي كند و تمام هم نمي شود عشق احساس مقدسيه كه روح و جسم رو براي معشوق همواره مشتاق به پاك ماندن مي كند بي هيچ احساس اسارتي
عشق يكسره تشنگي است و گاهي تو حتي به تشنگي محتاج تري تا رفع عطش به عشق نياز بيشتري داري تا به وصل دلت مي خواهد ساعتها بنشيني و در چشمهايش خيره شوي و در خلسه اي غريب گم. در عشق هر در هم پيچيدن و بوسه و هم آغوشي ذكر خداست و او مظهري از زيبايي خدا در وسعت فهم تو و او خود خداي توست
من با عشقم يك وجودم ، با او مي خوابم ، با او راه مي روم و با او زندگي مي كنم و دلم براي كساني مي سوزد كه عشق را تنها در بستر مي جويند و از عشق او جان من بزرگ شد و وسعت گرفت و تمامي وجودم معطرشد به عشق و هم اكنون او هست و من با او به خواب مي روم ، خواب او را مي بينم و با او از خواب بر مي خيزم و در انتظار صدايش جان مي دهم و نه من كه گربه هايم از وسعت اين عشق شادترند ،‌ پيچهاي امين الدوله در پائيز گل داده اند و بوي او را در فضا منتشر مي كنند و خورشيد روشني اش را گسترش مي دهد و سكوت سنگين اين شب و اين اتاق او را فرياد مي كند و من زندگي مي كنم نه به اميد آينده اي پر زپول و شهرت و نه براي مبارزه با خيلي از مسايل گرچه اگر او طرفدار شاه بود من با او ساواكي مي شدم اگر مخالف من هم مخالف و زندگي مي كنم تنها به اميد بودن او و به خاطر عشقش و اين عشق آتشي است كه روزها و روزها ست در من روشن شده است ، وسعت گرفته است و تمامي جانم را مي سوزاند

No comments: