Friday, December 04, 2009


من هي ميگم اين كيميان پا گذاشته رو
دل من داره فشار ميده شما هي بگين نه
من هي مي‌گم هي شما بگين نه آخه اين
داستان عشق كه نوشته نعني چي؟
تا حالا چندبار فکر کردی عاشق
شدی؟
تا حالا چه‌قدر از عمرت پای یک توهم
عشق تباه شده؟
اصلا تا حالا شده ان‌قدر عاشق باشی که
همه چیز را فقط برای او بخوای؟
تاحالا
از عشق تب کردی؟ چنان تبی که الانه‌ست زندگی رو تموم کنی؟
بی‌خودخواهی. بی‌ تملک و تصرف
یا از میل به غذا و زندگی رو از دست
بدی و فکری جز او نداشته باشی؟

البته مقدار متنابهی تا اندک می‌شه
این علائم را به بیماری نسبت داد
ولی اسم همه‌اش عشق می‌شه. مثل عشقه که دور گیاه می‌پیچه و
ازش چیزی نمی‌مونه
خب تا حالا چندبار بعد از عبور از این
نقطه
به انزجار یا خشمی که
و به تنفر رسیدی؟
حتا نمی‌خوای اسمش رو بشنوی یا حتا
نخواهی حتا یک‌بار دیگه نگاهش کنی
خاطراتش را مرور کنی
حتا عکس‌ها و نامه‌هاش رو ریز ریز یا
متمدنانه، در ایمیل باکس دیلیت کنی
تا حالا فکر کردی چی می‌تونه این همه
تفاوت زمین تا آشمونی نسبت به یک آدم در ما ایجاد کنه؟
فاصلة عشق تا نفرت، چند ساعت
راهه

البته كيميان خانوم اينها رو نوشته
و من راستي راستي و خداييش رو كه بخوايم حساب كنيم هيچ نفرتي بعد از هيچ عشقي
نداشتم
فقط تنهايي و تنهايي و تنهايي و
لحظه‌ها و ثانيه‌هايي كه از دست رفته بودند
شايد به خاطر همينه كه امروز اينقدر
مي ترسم
مثله آدمي كه وسط مقبرة جن و اجداد ارواحش ايستاده باشد و در فساد و پارگي خودم مأيوسم
واي چقدر خوشبختند اين نوشته‌هاي
پدرسگ كه همه به راحتي مي خوانندشان اي كاش مي شد مرا هم كسي در اينجا بخواند
خود من را من را بي واژه و كلمه و واسطه و واژة
و عشق من را كه كه با تمامي واژه‌هاي تعريف شده از عشق فرق دارد
تنها اين كلام مسيح مبين بخشي از آن است
دشمنان خود را محبت كنيد آنچنان كه من شما را محبت نمودم... و به راستي هيچگاه عشقهاي من تبديل به نفرت نشدند مطمئنم تك تك اونهايي كه با من رابطة عاطفي داشته‌اند اين نوشته‌ها رو قبول دارند ما هيچگاه با جدال و قهر جدا نشديم هيچگاه و هرگز ... اونها رفتند چون فكر مي كردند كه بودن در كنار من خيلي به نفعشون نيست يا شايد ملاحظاتي داشتند و من موندم كه فكر مي كردم بايد بود و موند و ساخت ... چه عرض كنم بعد از هر بار جدايي به اين فكر كردم كه لحظه‌هاي از عمرم رو در توهم چيزي به اسم عشق از دست
دادم و گريستم تلخ خيلي تلخ و هر بار شكستنم رو اطرافيانم ديدند و هر كدام به نوعي تعبيركردند احمق، خر ،‌بيشعور و هزار و يك چيز ديگر اونها راست مي گفتند شايد چون برداشتشون از عشق چيزي بود جدا از برداشت عشق واقعي ... عشقي كه من داشتم بي حد و حصر و بي حصار و مانع بود عشقي آزاد و رها ... و در اين رهايي وابستگي موج مي زد همسان و همسو ... و حالا اين شعرحافظ
نظرم مياد كه مي گفت
ما آزموده‌ايم در اين شهر بخت خويش باید که بیرون کشید از این ورطه رخت خویش
به راستي كه ما آزموده‌ايم
حالا عشق در دل من هست و هر بار هم بود اما ديگري در آنسوي ديوار حساب و كتابها نشسته است اما و اگر و آيا و شايد

مجنون که بلند نام عشق است از معرفت تمام عشق است
و حالا گريان و نالان بر سر سجاده مادر نشسته ام نماز شب تمام شد به انتظار طلوع صبح نشسته ام و به دنبال عشق در كوي عشق مي گردم و خدايي كه در اين نزديكي است
اللهم رب‌النور العظيم و رب الكرسي الرفيع

4 comments:

tardid said...

پسر خوب می دونی چند ساله دارم می خونمت !
اگه دنبال فهمیدن و از اون مهمتر ، فهمیده شدن باشی ، هر چند معدودند ولی هستند کسان اندکی که تو را در ابعاد واقعی خودت می بینند و می فهمند .
کسانی که شاید ورودشان نه چندان به هنگام ولی با همه هیبت موهوم شان است .
دیر یافته هائی که گوئی قرن هاست در ذهن و نگاه ما همزیست بوده اند .
کسی می گفت ( مهم نیست که کی بوده ولی جهت تاثیرگذاری افزونتر باید بگویم فیلسوفی بوده و از قضا بزرگ هم بوده ) : عشق ، هر چند عشقی نیرومند ، در زیر نقاب روح ، مامور تن است !!!
می دانم که ناسزایم خواهی گفت که عشق را و یا لااقل عشق از نقاب نگاه خویشت را چنان بالا بلند و عشوه گر می پنداری که توان جلیل تحمل عریانی اش را آنگونه که هست نداری .
ریشه یابی چیستی و چرائی رفتارها و رنج های بودن ، تنها راه نجات از اندوه بی حاصل و کاهنده و همنشینی با دلتنگی های اثرگذار و حجم دهنده است .
انسان یک لفظ است که بر زبان آشنا می گذرد
و بودن خویش را از زبان دوست می شنود
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند هست
نه به اندازه ای که هست
این مفهوم کلید رابطه هاست
طرز عشق ورزی تو بی شک به دلیل حجم بزرگ بودنته و این دقیقا همون دلیل نفهمیده شدن تو رابطه هاته . البته رابطه هائی که ناز و نیاز در آن دخیل باشه . چرا وقتی یه دوست می فهمتت ارضاء نمی شی و می خواهی حتما کسی که آغوشش رو تجربه کردی همونی باشه که کنده کاری های ظریف روح لطیفتو با سرانگشتان عشق لمس می کنه ؟
اگر واقعیت ها را عریان ببینیم ، می توانیم به سبب شناخت ذات عریانشان ، با آنها کنار بیائیم .
واقعیتی هر چند در نگاه نخست ناخوشایند وجود دارد و آن اینکه آدمی تنهاست ، چرا که ذات مخاطب به مجرد فهم می میرد !
اما این تنهائی ابدی انسان ، البته برای کسانی که توان فهمش را دارند ، راز آرامش و کامیابی در ارتباط با دیگری است .
اول باید با خود به مهر باشی و خویشتنت را مخاطبی مهربان با خود سازی ، بعد به سراغ تنهائی های دیگه بری . ذات برقراری ارتباط آنهم از نوع معاشقه گونه اش که نیاز هم آغوشی تو در آن نطفه می بندد ، اساسا خودخواهی آدمی است و برای ارضای نیاز است . نوعی غریزه !
والا چرا با وجود دوستانی هر چند اندک که تو را می شناسند و می فمند آرام نمی شویم ؟
باور کنیم که عشق نمود بیرونی بودی به نام غریزه است . در این صورت انتظاری شکل نمی بنند که ناکامی در رسیدن به سطح مورد انتظار در روابط ، موجب ناامیدی و یاس و احساس عمیق سرشکستگی شود .
زندگی صورت های زیبای فراوان دارد . لذت فهمیده شدن محدود به آغوش های دیگرتران نیست . آغوش زمین تنها مانده با خویش ، همیشه به رویمان گشوده است .
با خود به مهر باش پسر مشرقی

گندم تلخ said...

می‌دونی وقتی به عشقی فکر می‌کنم که واقعا عشق بود و از عشق بودن زیاده گندش دراومد و به جدایی ختم شد
وقتی به پشت سر نگاه می‌کنم
از این‌که حالا نیست
از اون همه مهری که بودهو به ناگاه اجی مجی لاترجی می‌شه
وقتی به همه آرامشی که می‌تونم از حضور و آغوش یک نفر بگیرم فکر می‌کنم
که حالا نیست
به‌قدری در خودم مچاله می‌شمکه به هر جرم ممکن محکومش میکنم تا با تنفر نداشنش
نبودنش را تحمل کنم
تقریبا خیلی از عشاق به این‌جا می‌رسند
گرنه باید از هجر بمیرن
بردیا بیا از عشق حرف بزنیم عشق حقیقی
حتما هم نباید به دشمنی ختم بشه
ولی مجبوری ازش متنفر بشی
وگرنه از غصه یا مجنون می‌شی یا می‌میری

گندم تلخ said...

جناب تردید
عشق و رفاقت و آرامش ربطی به هم ندارند
رفیق رفیق
و عشق
جنس مکمل
حسی رو به تو می‌ده که جمیع رفقا نمی‌دن
البته اگر عاشق بشی
ولی هر مطاعی را باید در بازار خودش جستجو کرد
در مورد حجم و اندازه بزرگی بردیا هم در عشق باید بگم
عشق سروپا نمی‌شناسه
مجنون می‌سازه
گو این‌که هر حسی کمی آدم رو از خودش خارج کنه و بوی تعلق خاطر بده خوب و ارزنده است
اما عشق نیست
هم آغوشی یا فرمان هورمون است یا تجدید خاطرة یکی بودن
این طور نگاهش نکن
همه را با یک چوب نران
من از تو بیش از این ها انتظار دارم
اگر عشق با غریزه همسازی داشت من هم‌چنان عاشق می‌شدم
عشق از جان برمی‌خیزه
از دل
از چیزی که هنوز انسانی تعریفی برایش نداره
چون در وصف و کلمه ناید

گندم تلخ said...

گلی خانووم


تازشم
اوهوکی آقا رو
مگه فکر کردی ایی کیمیان از فرشته‌های بهشته که بتونه یه پاش این‌جا رو سر من باشه
یکی‌ش اون‌جا رو سر تو .
بیا زیر پاش و خالی کنیم
این همه سال نه خودش کاری کرد
نه گذاشت دیگران کاری بکنن
من می‌گم، یک دو سه
تو هم با من سرت رو بکش بیرون
هر دو کله‌هامون آزاد واستة خودمون می‌شه آقا خان
خان