Saturday, December 19, 2009

تولد حرفه ای من


چند سال پیش در روزی مثل امروز من برای اولین بار سوار یک اتوبوس شدم و از تهران گذشتم و در در دهلران خیره شدم به شکل عجیب خانه ها و سنگرها و بعد توی خیابون ها خیره شدم به لباس ها ، به پوست ها ، به چشم ها و نگاه ها ... بعد شروع کردم به کار در یک پروژه سینمایی. چند روزی بودم نه خیلی طولانی و یک تقریبا یک تست دادم برای انجام کار که قبول شدم. بعد هم اومدم که یه مدت فکر کنم که اینکاره هستم یا نه که موندگار شدم. شاید قبلن هم گفته باشم یعنی نوشته باشم یه جایی اما باز هم می گم که به خیلی ها در موفقیتم تو حرفم مدیونم . گم شده بودم وقتی اومدم . یه حسی رو دنبال کرده بودم از تهران تا سراسر ایران و به چیزی نمی رسیدم. اما نمی خواهم قبول کنم که پی هیچ آمدم و خیلی امکاناتی رو که برای بدست آوردنشون زحمتها کشیده بودم، همه رو رها کردم. باید چیزی می بود وگرنه من برای همیشه قید دنبال کردم حسم رو می زدم. اینجا همه سعی کردند به من بگن یا به من بفهمونند که دارم اشتباه می کنم. همه ی همه که نه اما تقریبن همه. شهاب شاید یکی از معدود آدمایی بود که بهم گفت بده که اومدی اما فکر کنم که باید می آمدی ... اینجا داری دنبال چیزی می گردی که نیست. دنبال چیزی می گردی که ... همونی که گفت برو ... اما من اومدم ... چند سالی زندگی عجیبی کردم که گیج بود و منگ و سرگردون. بعدش تو بیمارستان وقتی که مامان رفت یه پیغام اومد و حالا همه مون تنها ، جدا جدا ، هر کی یه گوشه دنیا راهی رو بره و چیزهایی رو پیدا کنه برای خودش. من اومدم تو این حرفه و چیزهایی رو پیدا کردم که کم نیستن. آره خب ... در کنارش چیزهایی هم تجربه شد که شاید بهترین اتفاقات زندگی نبودن. اما این چند سال راهی بود که با خوشی ها و ناخوشی هاش باید طی می شد. باید ... تا ایمان به دنبال کردن حس ها بمونه برام. تا هی چمدون هایی بسته و باز بشن و کسایی بیان و برن و چمدون هایی باز و بسته بشن و من بیام و برم و ... حالا بدونم که مسافر یعنی چی. یه کم قسمت خطرناکش اینه که آدم معتاد می شه به یه چیزایی . به تنهاییش. به اینکه صبح که از خواب پا می شی اگه این کار رو - که دیگه بخشی از زندگیت نیست که خود زندگیت شده – نداشته باشی یه ترس و دلتنگی سنگینی بیاد بشینه رو سینه ات که پس امروز چیکار کنم؟ به اینکه یه جاییت خار در میاره و دیگه طولانی یه جا نشستن و موندن برات سخت می شه. به اینکه خداحافظی همیشه و هر بارش همون کوفتیه که هست اما بخشی از داستانت شده دیگه. و به خیلی چیزا ... که فکر نکنم دلم بخواد هیچ وقت ترکشون کنم یا اصلن بتونم. حالا در تولد چند سالگی آشنایی من با حرفم و با خیلی چیزا و خیلی آدمای دیگه، باز چمدونام رو دارم می بندم و باز با دلقک بازی و خزعبل گفتن مدام ، سعی می کنم قسمت کوفت خداحافظی رو پنهون کنم و برم دنبال حسی که صدای زنگوله ش دوباره داره میاد ... از دور ... از توی غبار و مه ... به سمت چی و کی و کجا ... ؟ باید رفت و دید

No comments: