Friday, December 11, 2009

ای کاش


اصولا تو این مملکت هیچکس حرف آخر رو اول نمیگه

همه زبونشون یه چیزی میگه و دلش یه چیز دیگه

هیچکس شهامت خودش بودن رو نداره هیچکس

حتی من که ادعا می کنم زیر و روم یکی نیست

و هیچکس من رو نشناخت بوی دستهام رو حس نکرد و چشمهام رو ندید

قرآن پدر مادربزرگ رو باز می کنم نوشته ی آقاجون رو می خونم و اشک می ریزم زار زار

الیوم ... سنه .... شهر ... خداوند اعلی و اعلی نورچشمی صدیقه السادات را عطا فرموده امید است به باطن این کلام الله مجید

جای مادر برای همیشه خالی می مونه

مادر نوه صدیقه طاهره جده سادات خانوم فاطمه زهرا رفت تا روحش به آرامش برسه

خدایا ، مادر برای به تو رسیدن شتاب داشت

دنیا جای موندنش نبود

به تو میسپارمش

خودت نگهدارش باش

امشب شبه مهتابه .... خواب است و بیدارش کنید

و من امشب خیلی مات گذر این زندگی را تماشا می کنم و تمام خوبی زندگی این است که می گذرد

بد یا خوب خواه و ناخواه و من ماته مات به گذر این عمر می نگرم

و من هر روز بیشتر شک می کنم به این هستی و بودن هایش

و به نبودنهایش ایمان می آورم

ایمان می آورم به آغاز این فصل سرد

و این منم

به نظرت چند سال تا پایان این راه مانده

آیا تنها چند قدم و دیگر هیچ

و شاید وقتی برسی که دیگر نباشم نمی دونی چه حاله بدیه این که بدونی یه روزی می رسی که من رفتم و دیگر ...وای

و من پایان کدام داستانم

و کدامین جمعه جمعه ی آخر است

و من همیشه همیشه همیشه حسرت گذشته را می خورم

اما همیشه که نمی شودحسرت گذشته را خوردو اینکه چرا؟و چگونه؟و یا اصلا چه شد که اینگونه شد

به قول شخصی بزرگ زندگی دایره ای است که هرچه تند تر در آن بدوی چرخشش بیشتر می شود،و زود تر زمین می خوری

و همینطور اگر راه نروی

به اندازه ی 40 نه 50 درجه ِ دما سنج تب کرده ام .و در بستر ِ شدید هذیانم!یکهو دلم برای سبا تنگ می شود تنگه تنگ می شود .نه .. ! گوشی را زمین می گذارم و می گریم تلخ

یک دفعه دلم برای همه تنگ می شود و برای تو

اینگونه نگاه نکن .من در تک تک ِ کلمات ِ اینجا تجزیه گشته ام

و تو روزی تا همه جا به دنبال من خواهی گشت و دیگر هرگز هرگز مرا پیدا نخواهی کرد، مثله همه ی آن دیگران

شاید مگر در اینجا

در اینجایی که تو هم معنی می دهی ،حتی بی واژه

آنقدر خنثی می اندیشم که هیچکس را توان ِ باورش حتی نیست

حالم حال بی تفاوتی است .یک جوری که فقط خودم می فهمم چگونه

تلخ ِ تلخ .داغ ِ داغ .به مانند ِ این آدم های ِ خیلی عادی قاطبه نفوس

می دانی که ؟این خیلی فرضیه ی عظیمی نیست برای من منه من

برای منی که کم نیستم .البته همین هم کافی است

تو دنبال ِ چه می گردی ؟دنبال ِ توپها و همبازیهای کودکیت و کودکیم

که خاطرات ِ شیرینم را از آنها بدزدی

نه هرگز

من همه ی اسباب بازی هایم را در باغچه ی خانه ی قدیمی دفن خواهم کرد

دفن خواهم کرد

تا خاطراتشان فقط نزد ِ من باقی بماند

می دانم می دانم تو دیگر باز نخواهی گشت هرگز

معجزه هم که اتفاق بیفتد تو همانی

همانی که نباید باشی و ای کاش نمی بودی

و من این قصه را خوب از بهرم

دلت می خواهد برایت بگویم که چند وقت چند زمان زیر ِ پای ِ دلم نشستم تا تو را باور کنم در آن هنگام که می دانستم مانا نیستی

و مانای باربد به یادم آمد

می خواهی از تک تک ِ ثانیه های ِ مدفون در قلبم حرف بزنم ؟که غرورم بود که غرورم هست و جوانیم که باز در آینه پیر می شود

یا از عکس های ِ یادگاری که تو در آنها جایی نداشتی

در دفتر ِ خاطراتم هم رد ِ پای تو کم است و نا چیز

و من در این افکار که با کدام رنگ تو را بنویسم که شاید به چشم بیایی

آخ که تصور ِ این همه اتفاق ِ نا مربوط به هم دل ِ بی درد می خواهد

و آیا من داشتم که مرا چنین حسی ارزانی کردی

یادت باشد ..من همه جا نوشته ام که تمام ِ سال های ِ جوانیم را که بر باد رفت به تو نخواهم بخشید

کاشکی اونقدر بودی که می توانستم درباره ات بنویسم

و ای کاش خداوند در تنهاترین تنهاییهایت تنهایت بگذارد

No comments: