Tuesday, December 01, 2009

شب سرد پاييزي تولد سها


پشت پنجره نشسته‌ام

به سياهي و تاريكيه شب نگاه مي كنم

به سياهي و تاريكي و تنهايي شب

سكوت و سكوت و سكوت

و صدايي كه مي خواند

تو رفتي و دلم غمين شد ... و مي خواند

و من فكر مي كنم به زندگيم به گذشته و آينده و ... هر روز و ديروز و امروز و

بسطامي مي خواند

از آن شبی که بر نگشتی

جهان که شادی آفرین بود به چشم من غم آفرین شد

از آن شبی که بر نگشتی

از آن شب سرد خزان شبها گذشته

و من مي خوانم حكايت مجنون ليلي زمان گذشته‌است عصر عصر پاييز زمين است و اعتراضي هم روا نيست ديروز عصر پس از سالي دوستي رو ديدم كه خاطره‌ ديدارش بسي عزيز بود و هست و خواهد بود و شام جايي ديگر تولدي بودم اسم اين رستورانهاي روز رو بلد نيستم مسلما چون خيلي دربند ماركها و نامها نيستم اما گويا اسپيور شبي بود بعد از آن در فازي بوديم كه گويا با دوستي به جاده خاكي زديم چه ميشه كرد اين قانون زندگيه كسي مياد تا كسي بره عين تولد و مرگ بايد باورش كرد و عصر عجيبيه تمام رفته‌هاي زندگيم در حال بازگشتند به نوعي چه از غربت و چه دوريهاي در اين ديار فصل قريبي است نازنين و من غريبانه به اين خوشبختي مي نگرم هر چند كه به نوميدي خود معتادم و از دوستي با مردمان سرزمين قدكوتاهان خسته

برم كلي كادو اومده بايد با سها بازشون كنيم ... بسطامي مي خواند

در آن شب سرد پاییز آهنگ سفر می کردی

از رهگذری محنت بین

دیدم که گذر می کردی

تو رفتی و دلم غمین شد

قرین آه آتشین شد

از آن شبی که بر نگشتی

جهان که شادی آفرین بود به چشم من غم آفرین شد

از آن شبی که بر نگشتی

از آن شب سرد خزان شبها گذشته

داستان باده و مینا گذشته

روزگاری بر من تنها گذشته
منم چو چشمه سرابم
چو نقش آرزو بر آبم

No comments: