Saturday, December 26, 2009

آیا زمین که زیر پای تو می لرزد تنها تر از تو نیست



حالا الان حدود 6-7 سال است که وبلاگ می‌نویسم. این دو سال آخر، سالهای سختی بود. خیلی نوشتم از آنچه بر من رفت. به خصوص از مرگ مادر به این سوی‌اش. حالا هم که شب عاشورا و همچنین روز تولد مسیح است و من این سوی زندگی دستم از همه جا کوتاه است و دلم پیش آن‌ها که سکوت شهرم را می شکنند
سحر، روزه‌ی شبانه‌ام را با خرما می‌گشايم وعشقی در دلم روبروی من نشسته است ولی ديگر از حسهای خوب خبری نيست. به عشق زندگیم نگاه می‌کنم، وقتی که می‌رود تمام قامتش را می‌نگرم. ردای ترس برازنده‌ی اوست و در اين جامه عشق چه با شکوه حقارتش را می بینم
چاره‌ای نيست، بايد تا لحظه‌ی بودن در اين هستی باوربه بودنش کنم
ابراهيم را به ياد می‌آورم. ابراهيم را که اسماعيلش را به قربانگاه برد ابراهيم ايمان را بر عشق برگزيد و نمی‌دانم اين عشق درون من چه چيز را برگزيده که مرا قربانی خواهد کرد
پاییز با همه ی اتفاقات عجیبش تمام شده است،زمستان است. هنوز می‌خواهم تظاهر به شاد بودن کنم وچه خوب دراین بازی بازی می کنم ديگران نبايد هيچ بدانند
روزها چه با شتاب می‌گذرند. هنوز تعبيری برای خوابی که ديده‌ام نيافته‌ام ولی می‌دانم که معجزه‌ای در راه است
بی‌قرارم، بی‌قرار، بی‌قرار. باز هم التماسِ هستی پنهانم می‌کنم که چند روز ديگر یا چند سال و چند ماه دیگر باید تاب بیاورم
ديگر خبری از «او» هم نيست ولی ديگران نبايد بدانند که اگر بدانند رويايم تعبير نخواهد شد
شنبه غروب است و شايد کمی به ظهر فردا مانده. فردا روز واویلا ست. با اذان ظهر تیرها و شمشیرها باریده خواهند شد شيون می‌کنم، مشت می‌کوبم به سراغ همان قرآنی می‌روم که بر آن نوشته ای از روز هستی یافتنم خبر داده است
و درد در مادر آغاز شده است ساعت‌ها درد، ساعت‌ها ناله، فرياد. صدای خنده‌ی من که که به ناله‌های مادرم خندیده ام . کسی قرآن می‌خواند. اذا وقعت الواقعه
بر می‌خيزم. جز من و اين عشق این حس قریب فاتح کسی در اتاق نيست. به دل می‌گيرمش و پنجره‌ی رو به آسمان را می‌گشايم. شهر بی‌صدا در خوابی عميق فرو رفته است هنوز نفس می‌کشم پس هستم
موذن می‌خواند ... سبحان الله والحمد لله و لا اله الا الله و الله اکبر صدای دنگ دنگ دنگ از تمام پنجره‌ها می‌آيد
آنگاه که زمین به سختی می لرزد و می فهمیم که زمین که زیر پای ما می لرزد تنهاتر از تمامی تنهایی های ماست
به هر حال
توی زندگی یه جاهایی هست که باورت نمیشه نمیشه که نابود شدی
یه جاهایی هست که از آدمهایی که اطرافتند هم شاد می شی هم ناراحت
یه جاهایی هست که دیگه هیچ کس وهیچ چیز برات مهم نیست
تو زندگی یه جاهایی هست که آدمایی که یه روز برات عزیز بودند و تو برای اونها عزیز بودی تو رو نمی شناسند و تو هم اونها رو نمی شناسی
تو زندگی یه جاهایی هست که نیست که من الان دقیقا همون جاش وایسادم

No comments: