Thursday, December 10, 2009

شب پنجشنبه


این شب پنجشنبه من و باربد با هم رفتیم بیرون کلی گشت زدیم خیابون گردی و شام رو هم با هم خوردیم

حکایت عشقی بی عین شین و قاف

شب خوبی بود کلی گپ زدیم حالم بهتر شد یه دوست درد دل و گپ و گفتگو و کسی که درکت می کرد

و این شعر رو امشب می نویسم در یک شب سرد پاییزی

*****

وقتی که رفتی

انگار من باز به بودن نیازمند شدم

حتی به بودن خودم که مدتها نبودم

نمی خواستم که باشم

به مقبره اجدادم پناه برده بودم

شاید که ارواحشان در من حلول کند

و این بار وقتی که رفتی

دیگر به انتظارت ننشسته ام ای عشق

تو در من جاری و ساعی هستی

پس باش که بودنت زیباست

ای عشق

اینبار باز فهمیدم که هیچکس به اندازه من

به اندازه من

نمی تواند دوست بدارد

اینچنین بی پروا و بی ریا

و من تو را دوست می دارم

ای عشق

و هر بار که تو را تمام می کنند

من از سر نو مولود می شوم

و باز آغاز

و هر چند تنها متولد شدن سخت است

اما زیبایی ای عشق

آنچنان که مجدلیه

و من باز تنها متولد می شود

تنها عاشق می شوم

و تنها خواهم مرد

ای عشق همه بهانه از توست

No comments: