Tuesday, December 22, 2009

یلدای مادرم


بر سر کمد لباسهایت آمده ام
هنوز بوی عطر تنت در این کمد و این لباسها به مشام می رسد
سر بر پالتوی سورمه ای زمستانی ات می گذارم و نفس می کشم تو را
تو رفته ای اما آثار بودنت در جای جای این خانه جاریست
به ایوان می روم و بر بند رخت دست می کشم هنوز لباسهای شسته ات روی بند در انتظار برداشتنند
انگشتانم را بر کاغذهای نوشته های می کشم چقدر هوای تو را دارند کلید صندوق را برمی دارم و با احساس شرم و گناه صندوقچه را باز می کنم ترمه ای که تو را در سفر آخر پوشانید لمس می کنم و سجاده ات را باز می کنم با عشق شرم اندوه و شرمندگی انگار که تو باز خواهی گشت و از آن نگاه های معترض مهربان می کنی بغض در گلویم نمی گذارد به باقی اشیاء نگاه کنم به خیابان می روم و گریه و گریه و گریه و باز هم گریه در یک لحظه و یک آن از غروب متنفر می شوم غروب باز زیباست اما وقتی تو نیستی زیبایی هم معنایی ندارد
ای کاش توان این را داشتم تا پس از رفتنت این خانه را در همان زمان و مکان متوقف کنم و هیچ تغییری در هیچ جایی ندهم حتی حتی ملافه ای که احتمالاً تو آن روز آخر بر خود کشیدی پس از آن خداحافظی دردناک وای چقدر دلم می خواهد مرا نصیحت کنی چقدر لبخندهایت را به انتظار بنشینم و چقدر چشمهایم در انتظار نگاهت خیره به در بمانند
یعنی تو رفته ای ؟ نه باور نمی کنم
که تمامی آن بوسه ها و نوازشهای مادرانه را به خاک سپرده باشم
و آن آرامش بودنها به اینهمه نبودن و تنهایی تبدیل شوند
وای وای وای
چقدر تنهایی سخت است
آن هم پس از بودن پر از ما بودن تو
پنجره را باز می کنم
یادت هست آنروز آنروز که برف می آمد
پنجره را باز کردی
تو نمی دانستی اما من من می دانستم که این یلدای آخر است
بیرون رفتیم و باهم نوازش برف را روی گونه هایمان احساس کردیم
گفتی زیباتر از برف آفریده ای ندیده ای
و آن شب از سرمای زمستان با گرمای بخاری ، انار دان شده و هندوانه پذیرایی کردی
و چله را چگونه چگونه به صبح رسانیدیم
حافظ و گلپر و ... و بعد از تو این سوز هجران هرگز نمی آید به پایان
هرگز نمی آید به پایان

No comments: