Thursday, December 08, 2011

سرمای زمستان

در این سرمای زمستان و این سوز سرد انگار کسی دارد دانه دانه دلتنگیهایش را به باد می سپارد ، دیگر کم آورده ام برفهای چشمانم هی آب می شوند .... و گویا باید باور کنم که این زمستان تمام ناشدنی است و در این باغچه دیگر حتی دلتنگی هم نمی روید...و این زمستان با برف چشمهای من خیس است ... وای چه بگویم و چگونه بگویم که من از خواندن هیچ نامه ای خوشبخت نبوده ام ...نمی توانم نگریم بر این چیزی شبیه به زندگی ... رد پای زمان را بر چهره ام احساس می کنم و با هر جای پایش تنها تر می شوم ...لال شده ام همین قدر که دیگر نمی توانم خوب کلمات را کنار هم بگذارم کافی نیست ؟ گویا همه رشته های وجودم گم شده اند و چیزی جایی ناگفته مانده است و برای اینست که من در خانه ام غریبه ام ... با گربه هایم حرف می زنم که از تمامی انسانها شنواترند و معنای محبت را خوب می فهمند با آنها می گویم مفهوم سرد تنهایی راواين نوشته ها ديگربراي هيچ كس نيست نه ! در دلم انگار دیگر جاي هيچ كس نيست و آنقدر تنهايم كه حتي دردهايم ديگر شبيهِ دردهاي هيچ كس نيست  گویا حتي نفس‌هاي مرا از من گرفته اند و من مرده‌ام چرا که در من دیگرهواي هيچ كس نيست  دنياي مرموزي‌ست و  ما بايد بدانيم  كه هيچ‌كس اينجا براي هيچ‌كس نيست دیگر بايد خدا هم با خودش روراست باشد وقتي كه مي‌داند خداي هيچ‌كس نيست

1 comment:

Anonymous said...

در دلم انگار دیگر جاي هيچ كس نيست !!!! :((