Monday, April 06, 2009

باران باران خانه سياه است


داشتم باهاش حرف میزدم

مادرم رو میگم

یکم از بچگی هام گفته بودم و رسیده بودم به حرفهای روزمره و اینکه آدم چه جوری بعضی وقتها از مادرش قافل میشه و در کنارش حس اش نمیکنه

همینجوری داشتم باهاش حرف میزدم و فکر میکردم داره به من گوش میده ولی خب خودم میدونستم که اونجا پیش من نیست و من دارم تصور میکنم که اونجاست

فکر کنم چند ساعتی میشد که همینجوری زل زده بودم به عكس روي دیوار و داشتم بی صدا باهاش حرف میزدم

در باز شد و سها جوری اومد تو که من یک لحظه فکر کردم

چی شده ؟

هیچی دارم با مامان حرف میزنم

چی شده ؟

انگار هوشیاری ام رو بدست آورده بودم، در یک لحظه انگار تمام حقایق زندگی رو کشف کرده بودم

تمام اتفاق ها مثل یه نوار ضبط شده از جلو چشمام رد شد

باور کردنی نبود! مگه میشد!زدم زیر گریه!

چی شده ؟

فکر کردم مامان اینجاس.. .. داشتم باهاش حرف میزدم .. .. فکر کردم اینجاس

چی شده ؟

مامان مرده

چی ؟

برای یک لحظه خودم به حرفم شک کردم! مگه ممکن بود ؟ نه حتما دوباره خیالاتی شده بودم. همین چند لحظه پیش بود که داشتم باهاش حرف میزدم. مگه میشه که یهو یه آدم جلو چشمش محو بشه بمیره! نه امکان نداره! نه!! غیر ممکنه

نمیدونم

مامان نزديك به 6 ماهه كه رفته

آره ، بايد حقيقت رو باور كرد! مامان مرده بود و من چند ساعتی گوشه اتاق نشسته بودم و داشتم با خودم حرف میزدم! تنها چیزی که حقیقت داشت حرفها بود که اونها هم به گذشته پیوسته بودن، درست مثل مادرم!نه مگه ممکنه ؟ واقعا ممکنه مگه ؟ مگه میشه آدم مادرش رو از دست بده! يادمه شبهاي كودكي وقتي از ترس از خواب بلند مي‌شدم مي رفتم دستهاي مادر رو دستهام مي‌گرفتم دستهايي كه اين روزهاي آخر چقدر ورم داشتند و باهمه‌ سكوت باز آراماس دهنده بودند... و من چقدر به معجزه و مسيح اون روزها ايمان داشتم اما حالا حالا كه ديدم تمام اينها چيزي جز مشتي خرافه نيست و هميشه طبيعت غالبه ديگه باور معجزه برام سخت شده و حالا حالا هم باورپذير نيستم تلاش بيهوده نكنيد بي خيال به هر حال نیم خیز شدم به سمت عکس خانوادگی! نبود!! دیگه مادر اونجا نبود. مادر مرده بود!

چی میگی؟ چی شده ؟ کِی .. ، نه !!!! چشام رو به زور پرت کردم به سمت صورت سها

نه این یکی واقعا واقعیت داشت! وجود داشت! سها اون هنوز اونجا وایساده بود و زل زده بود یه زمین

با تمام وجود زدم زیر گریه!!چیزی که واقعیت داشت این بود، مادر مرده بود!
یه تکونی خوردم، به دور و برم نگاه کردم.عكس مادر روي ديوار بود و او براي هميشه رفت و هيچگاه نفهميد كه بعد ازاو خانه سياه است

باران

باران خانه سياه است

1 comment:

شهرزاد کاریابی said...

گیری دادی ها